Tuesday, December 11, 2007

يك چراغ قرمز ، يك ديوانه

ظهر داغ تابستان ، كلافه ، نفس بريده ، پشت ترافيك
دود اگزوز ، صداي موتور ، بوق ماشين‌ها ، ايستاده داخل اتوبوس
بوي دهان بغل دستي ، شوري عرق ، دود سيگار
تنه زدن‌هاي نفر پشت سري ، لگد شدن كفش واكس خورده ، گريه بچه و جيغ‌هاي پشت سرهم

نوروز بدم ، همشهري آقا ، ايران ، رسالت ، روزنامه نبود؟
همشهري محترم عدم ارائه بليط نشانه چيست ؟

دود چيزي به اسم اسپند ، خدا خيرت بده ، بلا از خودت و بچه‌هات دور
آدامس ، شكلات ، آقا ، خانم ، تو را به خدا به خريد ، آقا گل بدم ؟
به شيشه دست نزن با اون لنگ كثيف !
خانم ندارم ، فكر جيب من بدبخت هم باش ، گدا ! مرده شور خودت و پولهات رو ببره ، آقا يه شاخه گل واسه خانم نمي‌خرين؟

بهار است و هنگام گل چيدن من ، فردا چو بهار آيد ، آزاد و رها هستيم ،
روزنامه ، آخرين خبر ها از گنجي ، خانم نوروز بدم ؟
بوش افغانستان ، آمريكا ، ايران
چراغ قرمز ، چراغ زرد ، چراغ سبز


ظهر داغ تابستان ، پشت ترافيك ، صداي بوق ، صداي بوق
آهاي عمو خوابي ؟ برو ديگه .




کورش کوچک -22/11/80

Monday, September 24, 2007

هبوط در تهي

مرده‌اي سرشار از جنبش
مرده‌اي سرشار از تحرك
خود را مرده‌ يافتم ، در آغازين پگاه تولدي دوباره
برچين‌هاي روي پوش سپيد بستري ، طرح وهمي از خويشتن خود را باز يافتم
نقشي از پوچ با خطي از هيچ ، برخاسته از خاطره‌اي يا كه پنداري -مرگ را سرشار از تنفس در جاندارترين فضا
از كالبدي سرد و فسرده كه مرگش خوانده بودند ، باز جستم
و به اعماق زمان فرو گشتم
زمان در من جاري بود
و من در زمان
به پايان بي‌كرانگي بي‌حاصل خويش پيوند مي خوردم
و اين چنين بر من نمايان مي‌گشت كه با توان و توشي بر‌جاي مانده از غباري گنگ
كوله بار رنج و محنت ارزان فروخته‌ي خاك
بر دست و گرده‌ي همه‌ي فرزندان نطفه‌ نبسته‌ي تاريخ وانهاده مي گرديد
و به وعيدي گزاف
دياراني گيج و گول
كه تيره‌ روشن‌هايي بس آميخته‌ به اوهام را مأمن گشته بود
بشارت مي داند
من بودم و همه‌ي آن سايه‌هاي سرشار از تهي كه طرح وهمي از خويشتن خود را
بروهم آلود چين‌هاي بستري باز جسته بودند
و بودند شمايل‌هايي گنگ و درهم باف
بي نقشي از هيچ خط و پنداري
چونان يكي مصحفي باكره
به رنگ پنداري ، پرداخت گشته يا نگشته
بر خاطره يا كه خيالي ، نقش بسته يا نبسته
در بي چوني و بي صورتي
پاي در عوالمي برساخته از صورتها و تعينات بر‌مي‌نهاديم

كيفيتي روان و زلال در بي صورتي‌ها و بي چون بودگي‌هامان به سيلان درآمده بود
و بدين سان
قرار و رامش نخستين رنگ درباخت و رامش و قراري پسيني
از وراي دهليزها و دالان‌هايي بس مانوس به پذيره‌ آمد و
به يكباره ،
ضمير خود را با طپش و تنش‌هايي دير آشنا تنها يافتم ، دربطن يكي طرحي نحيف
يكي طرحي از آن گونه شمايل‌هاي گنگ و درهم باف كه با من آميخته گشته بود ، يا كه من در او آميختخه بودم

من چه بودم ؟
حاصل پيچش پيكري بر پيكري
حاصلي برجاي مانده از تكراري عبث
نقشي از پوچ با خطي از هيچ بر چين‌هاي سپيد بستري سرد و فسرده

ودر چنين احوال بود كه علت ترس از سقوط
آن هم از بلنداي خويش بر من آشكار گشت
ترسي كه پايدار ماند و ابدي
سقوطي كه شيريني روياهاي آتي را بارها در كام من به تلخي كشاند
« سقوط از زهدان » ، سقوط در تهي ، آن هم از تهيگاه

و اين گونه آغاز گشت سقوط من
تولدي نوباره
زايش نوزادي مرده
جنيني مانده از جنايتي
مرده نوزادي به خون آغشته و گريان با يكي طرحي از بي‌صورتي‌ها
زخمي از خنجر طبيعت بر گرده ي رنجور هبوط كرده‌اي در تهي


کورش کوچک – 10/07/81

Saturday, September 15, 2007

كليد دل

كتري را از روي بخاري برداشت و ليوان را لب به لب پر كرد، چاي غليظ و داغ موقع نوشتن مي‌چسبيد. صندلي را پيش كشيد و پشت كامپيوتر نشست، برنامه ويرايشگر را با يك كاربرگ خالي باز كرده بود تا در مورد متني پيشنهاد شده چيزي بنويسد.
ويرايشگر جديد كارش را بسيار راحت كرده بود به طوري كه با آن مي‌توانست، برخلاف ماشين تحرير، بدون مچاله كردن حتا يك برگ از كاغذهاي سفيدش هرقدر كه ميلش بود كلمه‌ها و جملات متن را پس و پيش كند و آخر سر هم در حاليكه متن تايپ شده را روي صفحه نمايشگر مي‌ديد با فشار دادن يك كليد آن را به چاپ برساند.
قبل از تايپ متن سفارش شده يكبار ديگر آن را خواند : « وقتي مادر در را بازكرد، فقط سلام كرد و منتظر جواب نماند، وارد خانه كه شد مستقيم به طرف اتاق خودش رفت و سازش را از روي ديوار برداشت و شروع كرد به زدن و زير لب شعر الهه ناز را زمزمه كرد. سرش را رو به بالا گرفته بود و اصلا متوجه نشد كه صدايش بيش از اندازه بلند شده است، بعد از لحظاتي دست از ساز كشيد و و مدتي مات و مبهوت به ساز نگاه كرد، روي سينه‌اش گذاشت، دقيقه‌ها گذشت، بلند شد، روبروي پنجره ايستاد و ساز را محكم به زمين كوبيد».
متن كه به پايان رسيد شروع كرد به تايپ جملات و در حاليكه آنها را روي صفحه نمايشگر مي‌ديد، حرف به حرف تمام كلمه‌ها را داخل كاربرگ ويرايشگر به ثبت رساند. بعد از تايپ، با تكيه به پشتي صندلي به فكر افتاد. خوب! با اين پيش فرض چه بايد مي‌كرد؟
اول روي كليت روايت فكر كرد، بعد به سراغ شخصيت داستان رفت. اين طور كه متن مي‌گفت، اين شخص آدمي بود اهل ساز و آواز و البته اهل دل، اما چرا اين همه دل زده؟ آدمي كه الهه ناز را مي‌نوازد و بعد سازش را پيش پاي الهه‌اش قرباني مي‌كند! اما چرا اين وسط ساز بايد قرباني مي‌شد؟آيا بايد قرباني مي‌شد تا كه غبار خاطره‌اي دور را از پيش چشم پاك كند؟ اين خاطره چه بود؟ آيا عشقي بود آتشين كه بعد از شعله كشيدن به يكباره فروخفته بود؟ يا كه ساز و آن ترانه، كليد حل معما بود؟ آيا اين ساز بيانگر حكايت‌ِ دل‌آزار‌ِ دلبندي بند‌ِدل بريده بود كه بايد اين چنين از نوا مي‌افتاد؟ آيا هديه‌اي بود از يك الهه‌ي زميني، كه به اقتضاي زميني بودنش رفتار كرده‌ بود و اينك تيغ تيز اتهام را بر گلويش كشيده‌ بودند؟
بيشتر از اين دوام نياورد، شاه كليد ذهنش را براي باز كردن قفل‌هاي متن بكار گرفته بود و تلاش مي كرد كه كليد مناسب را بيابد، جرقه‌اي درخشيد!! به صورتي بسيار گذرا ليستي از كلمات در ذهنش رديف شد – دل‌زده، دل بند، معما، كليد، قفل، ساز آواز، دل بريده، اهل دل، كليد، دل، كليد‌ِدل – بله كليد حل مشكلات را يافته بود! خودش بود، در قسمتي از صفحه كليد قرارداشت.
جملات متن پيشنهادي را علامت گذاري كرد و كليد دل را نشانه رفت. چاي هنوز داغ بود.



کورش کوچک -05/10/80

*** كليد دل مخفف كليد دليت در كامپيوتر مي‌باشد كه فشردن آن باعث پاك شدن موارد مشخص شده مي‌گردد.




Wednesday, September 12, 2007

لب جام و دندان مار

نه چراغ چشم گرگي پير – نه واي جغد كور بي نوايي – نه آواي غمين مردنايي –
طنين شيون طفلي ز برزن – كبودي زينت سيماي هر زن –
نفير ناله‌ها ، لا لاي كودك –

اجاق كومه‌ها دل سرد و خاموش – تنور خانه‌ها بي طعم ناني –
به خاك اندر ، غرور و دست مردان –

سياهي ، در پس هر طرح و نقشي –
سياهي ، متن دفتر –
سياهي ، متن افكار –
سياهي ، جنگل اوهام و اشباح -

از پس پشت اين ديوار ستبر ظلمت اندود –
قرار بي قرار بستر رود و هم آغوشي سنگ با ماه –
غبار و تيرگي لب بر لب آب –

شبي تاريك و وهم آلود –
شبي تاريك و « بيم موج »

نماي رقص مرجان ، رقص زهره ، شَمايي تيره و تار بر تن آب –

سياهي ، لال زاغي مانده در راه –
سياهي ، مأمن پتيارگي‌ها –

همه افسون و نيرنگ –
همه جا سايه‌ي دجال وحشت –
كرانه تا كرانه زوزه ي باد –
زمين ، اين بستر غم –
زمان ، تكرار ماتم –

سياهي ، مأمن پتيارگي‌ها –

نفس ، مردار –
نفس ، بوناك –
نفس ، دم سرد –
دم ، دمادم تيره ، خونابه –
دم ، دمادم تيره ، خلط آميز –

جهان ، اين قحبه‌ي پير –
نگار چهره‌اش ،‌ جان مايه‌ از خون –
دوام چرخشش ، دوار از رنگ –
قوام چرخشش ، بر چرخ پستي –

زمان ، تكرار ماتم –

نه رويايي –
نه ماوايي –
نه آوا و طنين خنده اي ، دستي –
نه شوقي و نه شوري –

پلشتي –
پليدي –
زهر خنده –
سيه مستي –
دو رويي –

خدا ، قاهر –
خدا ، قاسم –
خدا ، جبار –
خدا ، آن خير ماكر –
خدا ، حاظر –
خدا ، ناظر –

جهان ، اين قحبه ي پير –
زمين ، چون بستر غم –
زمان ، تكرار ماتم –

پگاهان ، توامان با تب –
پگاهان ، بي‌خيال خال –
پگاهان ، داغ تب برخال –

نگاه ، با غش –
نگاه ، بي نقش –

صدا ، درهم –
صدا ، برهم –
صدا ، با خش –
صدا ، صد آه –

نفس‌ها حبس –
سينه‌ها پرجوش –
دست‌ها در گل –

كلام ، بي لام –
كلام ، بی كام –
كلام ، در جام -







کورش کوچک -28/05/80

· عنوان بر پايه‌ي چگونگي گرفتن زهر مار انتخاب شده ، آن گاه كه دندان اين گزنده را بر لب جامي مي‌نهند تا كه زهر خويش در آن ريزد
.

Saturday, September 8, 2007

ظلمت در نيمروز

دراين روزان تيره
دراين روزان شب گون
دراين روزان كه جغدان رهنورد و رهنمايند

روزي آن كس كه ميلش ، سوي فرداست
هجرت است و غربت است و بيش از اين‌ها درد جان كاه

دراين روزان شب آيين
دراين روزان مرگ اندود
دراين روزان كه آواي حزين گرگ پيري ، از ميان سينه پرخلط شب هم
برنمي‌آيد به گوش

روزي مردان صحرا
روزي زنهاي دريا
روزي آني كه داده است ، كمترين نوري به دل راه

خار درچشم
يا كه ناقابل برنده تيغ تيزي است بر گلوگاه

آخر اما تا به كي ، ما چشم خود را بسته باشيم

هلا من با شمايم » هاي آن كس را
كه از شوق « فشار گرم دست دوست مانندي » ،
« قدم در راه بي‌فرجام »ِ « هرجايي كه پيش آيد » ، نهاد و رفت را نشنيده باشيم ؟

هلا ما ، اي به ساحل خفتگان در امن و راحت ؟
آخر اما هيچ خواهيمان شنيد ؟
بانگ آلوده به درد‌ِ پيريوشي را :
« آي آدمها ، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ،
يك نفر در آب دارد مي سپارد جان »

پس چرا ما چشم خود را ، گوش خود را بسته‌ايم ؟

پس چرا ماها فراموش كرده‌ايم ؟

« نيست اندر جبه‌ام الا خدا »

ما كه در خودمان خدا را ديده‌ايم ،
از چه روز بازم به بت رو كرده‌ايم ؟

هيچ آيا ما زخود پرسيده ايم ؟
وين خدايي را براي آسمان مي‌خواست ؟
يا بهر زمين ؟
او كه آغشته به نفت در بوريا
آتشي خونين فكند در سينه ها

هلا ما ، اي به غفلت رهسپاران
در دل دهليز اين شب‌هاي تار

از چه روي است كه فراموش كرده‌ايم ؟
نام ماني ،
نام زنديق بزرگ ،
آن كه آويزان به تاريخ مانده است ،
بر در دروازه ها
آن كه آخر نقش خود را آفريد ،
بر دل ديوار دشت بي‌ تپش
پرده‌اي از نقش كاه با رنگ پوست

ما « سبك باران ساحل‌ها »
چشم‌مان در خواب خوش ، خوش خفته است

دراين روزان تيره
دراين روزان شب گون
دراين روزان مرگ آيين
كه ديگر خط گَردي و غباري برنمي خيزد
از ميان دفتري آغشته در شور و حماسه
از ميان دفتري سر بركشيده از دل آوار اين خاك
از ميان دفتري برجاي مانده از پس « سي ساله » رنجي

هلا آنان كه داديد كمترين نوري به دل راه
هلا زنهاي دريا
هلا مردان صحرا
هلا اي رهنوردان سوي فردا



کورش کوچک -28/05/80

· عنوان برگرفته از كتابي به همين نام ، اثر آرتور كستلر
· در حكايتهاست كه هنگام بركشيدن مسيح بر خاج (صليب) در نيمروز به هنگامه‌ي حضور خورشيد ، ظلمتي مردمان را در خود گرفت



Wednesday, September 5, 2007

صداي سنگ فرش


پاي خيس – حوله‌ي پرتب – تلخي گلو – سرفه‌هاي خاكستري – سينه‌ي پرخش – كلمه‌هاي بريده‌ - سرفه و سرفه و سرفه – دردهاي قطعه قطعه – جمله‌هاي ناتمام – چشم‌هاي التهاب – كوفتگي‌هاي بي‌تحرك – عضلات منقبض –
نبض خيال –
سرنگ بي‌رنگ – گردش وهم – گنگي احساس – غبار پرواز –
گرد و خاك روي‌ تاقچه – ساعت زنگ زده – صداي گريه – صداي جيغ –
دست و پاي يك عروسك –
خش خش جارو – حوض كاشي – صداي گنگ و پر هراس يك كبوتر – نقش قالي روي ديوار حياط – چادر روي طناب – زنبيل كهنه‌ي قرمز روي پله –
گيس‌هاي سفيد بافته – بوي ويكس – دردهاي كهنه –
صداي در – ظهر داغ – صداي سنگ فرش حياط – پاهاي غرغر و فرياد –
پاشنه‌ي قيصري و دستمال يزدي – صداي فين توي‌ باغچه – چشم سرخ – موي سينه – دست چپ – طرح مادر – سبزي خال –
دست و پاهاي عروسك – بوي ويكس – صداي جيغ – كشيده – انگشتري پشت دست چپ – چادر روي طناب – صداي بال كبوتر –
دست و پاهاي تشنج – انقباض عضله – سرنگ بي‌رنگ – سرفه‌ي خاكستري – حوله‌ي تبدار –
پاشنه‌ي قيصري و صداي سنگ فرش -


کورش کوچک – 02/08/81

Saturday, July 7, 2007

مهملات مخملي

انقلابي شده‌ام
وانقلاب خواهم كرد
هم از آن گونه كه پدرانم
در ميان خميازه‌ي غاري گنگ و دور دست
انقلاب سنگ و چخماق را طرح ريزي كردند

من از ميان انقلاباتي از آن دست
و از پس انقلابات
نفت و صنعت و سرمايه
نمي دانم چه شده بعد از پدرانم
انقلابي شده‌ام
آن هم يك انقلابي شيك و اطو كشيده
طرفدار انقلاب مخملي
و حرف‌هايم را
به رسم‌الخط صفر و يك
نه كه خرواري
كه در بسته هاي چندين و چند گيگا بايتي
فقط و فقط براي اهالي دنياي مجازي
پست مي‌كنم

انقلابي شده‌ام
وانقلاب خواهم كرد
هم از آن گونه كه پدرانم
انقلاب گندم و سيب و عصيان و هبوط را
از غار افلاطوني خويش

من
دمخور با اهالي دنياي مجاز
به مَجاز رسيده‌ام
و مُجاز به ايجاد انقلاب مهملي خويشم
هم از آن گونه كه پدرانم
مهملات انقلابي خود را
نه دربسته هاي چندين و چند گيگا بايتي، كه در همان قپان‌هاي خرواري خود ، به ترك خر مراد بستند
و به عشق ترك مَجاز
خورجين‌هايشان را
انباشتند از «هرآنچه از اين بهترين‌ها» ، «هرآنچه محتملات و ممكنات»
من هم به سهم خود به صنعت ايجاز و مجاز رسيده ام
چونان آن كس كه مي‌گفت :
“‌ كيست آتش بركف دست نهد
و به كوههاي پر برف قفقاز بيانديشد
يا برهنه در برف دي ماه فروغلتد
و به آفتاب تموز بيانديشد
يا تيغ تيز گرسنگي را به ياد سفرهاي رنگارنگ كند ، كُند
نه ! ، هيچ كس
هيچ كس چنين خطري را به چنين خاطره اي تاب نياورد
از ان كه خيال خوبي‌ها درمان بدي‌ها نيست
بلكه ،
صد چندان بر زشتي آنها مي‌افزايد ” ×

آري من هم به سهم خود به صنعت انقلابي ايجاز و مجاز رسيده‌ام
و در خورجين خر لنگم
به جز از آفتاب و آتش بار نكرده ام

من به خوبي‌ها نمي‌انديشم
و بدي‌ها را هم
نتوانسته‌ام بر گرده ي خرلنگم بار كنم

بگذار سهم من از قپانها و خروارها
يا كه حتي از چندين و چند گيگا بايت
تنها به اندازه‌ي پياله‌اي
خيال باشد
براي انقلاب مهملات مخملي

آري مهملات و ممكنات و محتملات را بار خر مراد كرده ام
مراد هم شنيده‌ام در تموز گرم اين سال‌ها خرش مرده و خورجينش را در قفقاز گرو گذارده

انقلابي شده‌ام
وانقلاب خواهم كرد
هم از آن گونه كه پدرانم

من به خوبي‌ها نمي‌انديشم
و بدي‌ها را هم
نتوانسته‌ام بر گرده ي خرلنگم بار كنم
بگذار سهم من از قپانها و خروارها
يا كه حتي از چندين و چند گيگا بايت
تنها به اندازه‌ي پياله‌اي
خيال باشد
براي انقلاب مهملات مخملي


کورش کوچک - 19/04/ 84
× برگرفته از نمايشنامه ريچارد دوم اثر شكسپير

آن مرد ، مرد

مرد * آره * مرد * به همين راحتي * به همين راحتي زد و زرتي مرد * بدبخت اصلن فكرشم نمي‌كرد * تا ديروز راس راس تو خيابون راه بري و يه دفه ، يه جوجه فكلي با ماشين آقاش زيرت بگيره و به فلانشم نباشه * خوب صنعت بيمه يعني همين ديگه .


مرد * آره * مرد * به همين راحتي * به همين راحتي زد و زرتي مرد * بدبخت اصلن فكرشم نمي‌كرد * بعد از اون همه رانندگي تو بيابون * بيايي با موتور بري دو تا نون بخري واسه نهار * يه دفه يه كمپرسي سر يه سه راه همين جوري از راه بررسه و زيرت كنه * بعد هم رفقات كه دور هم جمع شدن، بگن * ديدي چه مفت مرد .

مرد * آره * مرد * به همين راحتي * به همين راحتي زد و زرتي مرد * بدبخت اصلن فكرشم نمي‌كرد * بعد از كلي دوا و درمون و بعد از اون همه عمل جراحي * مريضات بگن : اين از همه بدبخت ‌تر بود * اون همه آدم رو شفا بدي و نتوني واسه مرض‌ِ خودت كاري بكني .

مرد * آره * مرد * به همين راحتي * به همين راحتي زد و زرتي مرد * بدبخت اصلن فكرشم نمي‌كرد * بيان درخونه‌تون و به داداشت بگن : خدا بيامرزدشون شرمنده‌ايم مي دونيد تو مستراب سكته كردند و ما چند ساعت بعد خبردار شديم .

مرد * آره * مرد * به همين راحتي * به همين راحتي زد و زرتي مرد * بدبخت اصلن فكرشم نمي‌كرد * يه روز جمعه‌ بزني بيرون ، البته پيش خانم بچه‌ها به اسم اضافه كاري * بعدشم اداره آگاهي بگه توي مسير كرج چالوس ماشنت از جاده پرت شده بيرون و

Friday, July 6, 2007

حرف نو

و تويي كه ريزش مي‌كني در من
و پيش ، نهاد حرف تازه مي‌شويي
واژه‌ با تو خود را ، هم آهنگ مي‌كند
و تو زبان باز مي‌كني ، در من
و شعر
و تو و من ، مي‌رويم تا حس كنيم ، بي وزن
وراي حس را
و مي‌افتد بامن ، با تو ، زمان ، به گردش
و پا مي‌دهد مكان ، براي هر بسط و امكان
و من ،
و تو ، از پشت شعر ، چفت قافيه را مي‌اندازيم
و رديف مي شويم تا كه باز كنيم بست هجا‌هاي مرده را
و من و تو
و شعر ، زاده مي‌شويم با حرف نو




کورش کوچک 27/06/82





Monday, July 2, 2007

بي كرانه‌

دراين شب سنگين سرد پر سوز
در ميان تيره غباري تار و نمناك
آن هنگام
كه به گوشه‌ي وهم مي‌آويزد ، سايه‌ي خيال
و پندار پريشان ، پهلو به پهلو مي‌چرخد بر بستر رويازده‌
آنگاه كه آسمان ، بي طاقتي‌اش را از سر بي حوصله‌گي
به زمين مي‌بارد
و چاه بي تابي‌ ، از مهتاب سرريز مي‌شود
درست در آن هنگام كه زير پاهاي پخت شب ،
دشت مي‌افتد به تنگناي نفس
آن هنگام كه در پس سازه‌اي از حرير و پولاد ،
حلقه‌ي سياه چشم
در قفس تنگ حدقه‌ ،
نگاه را زنجير مي‌كند
و درست آن هنگام كه آهوي پرهول نفس ،
رم كرده
از طاق سينه ،
بي نهايتِ آسمان را بيرون مي‌پرد

در بزنگاه خيزش خورشيد ،
رها از مهار هاشور
از حاشيه‌ي شب
بي كرانه مي‌شوم

کورش کوچک – 12/08/82



روزهايي كه رفت

هرچند بار كه از حاشيه‌ي جاده
مسير آمده را مرور مي‌كنم
كوچه پس كوچه‌هاي كدر
از پس روزان رفته رنگ مي‌گيرند
و غبار تودرتوي ايام كودكي
زير ريزش آبپاش سفيد دستان مادر
در باغچه فرو مي‌نشيند
و من از عطر خاك سرشانه‌هاي پدر سرشار مي‌شوم

آنچه كه مي‌بايست بگذرد ، گذشت
آنچه كه مي‌بايست به انجام رسد ، رسيد
آنچه كه مي‌بايست يله ماند ، ماند

آمدنم را ،
تصادف رقم زد
قطعيت ،
رفتنم را شكل خواهد داد
همپا شدم با زمان پرمهيب
و انسان را
درانسانيت يافتم

اكنون از پس ساليان پرغبار
هرگاه كه از
كوچه‌هاي نم گرفته‌ي تودرتو مي‌گذرم
آنچه كه مي‌بايست بگذرد ، مي‌گذرد
آنچه كه مي‌بايست به انجام رسد ، مي‌رسد
آنچه كه مي‌بايست يله ماند ، مي‌ماند

ديگر
نه دستي ،
نه شانه‌اي
معلق در زهدان تصادف
قطعيت را انتظار ميكشم



کورش کوچک 02/10/82



بزن تنبور

پنجه كش
خون كن
خراش افكن به تنبور
بكش ناخن به بند و تار وهر پود
بدر تور و بدر زنجير از دست
به دستان ،
دست گاهي زن به شورش
خروشي كن
فكن شوري به سرها
بتاران تيرگي‌ها را به تاران
بزن تنبور
بانگش بانگ آب است
بزن تنبور
آتش‌ها برافروز
بزن تن تن ، تنن تن تن
طنينش از اهورا ست
بزن تنبور
بكش ناخن به بند و تار وهر پود
بدران پرده‌هاي رنگ و وارنگ
به هر تك ضربه‌ي چون آذرخشت
شرار انداز بر انديشه‌ي بد
به خاكستر نشان كردار بد را
به دور از تو دو چشم هرزه گفتار
خروشان كن تو خشم ، بر هرپلشتي
بزن تنبور
اين آواي خلق است
بزن تنبور
مردم سر به شورند
به مهر و داد و عشق عالم بگيرند
بزن تنبور
به آيين درستي
بزن تنبور
تا مردم به شورند
بزن تنبور
تا مردم بشورند

کورش کوچک – 04/09/82

Monday, June 25, 2007

قاب عكس

بر چهار پايه
ايستاده‌ام
معلق ميان زمين و زمان
روي دست هايم مانده ، قاب عكس قديمي
همراه ميخ فرو مي‌شوم
به عمق ديوارهاي كاهگلي
تا مي‌خواهم دستان كوچك كودكي‌هايم را
براي هميشه درون دست‌هاي مادرم بگذارم
پاهايم فرار كرده به سوي كوچه
خودم را از لاي قاب بيرون مي‌اندازم
معلق ميان زمين و زمان
دنبال بچگي‌هايم مي دوم
تا انحناي كوچه
مادرم
- عروس كوچك سالهاي دور –
كنار پنجره‌هاي هرروز با من بزرگتر مي‌شود
طول كوچه را زير چادرش لي‌لي مي‌كنم
تا حواسش پرت مي‌شود
تيله‌هايم را به زمان مي بازم

زمان مرا مي‌برد

مادرم
- عروس كوچك سالهاي دور –
هنوز كنار رحل قامت نبسته‌است كه مهرش را مي دزدم
شيرش را هزار بار حرام و حلالم كرد
پستانش اگرچه خشكيد
سالهاست كه جوشانده‌ي مهرش
درون قوري بند خورده مي‌جوشد
قاب عكس قديمي را به ميخ بند مي‌كنم
مي‌كشم خودم را به چهار ميخ
روي ديوار
قاب عكس خالي است .

کورش کوچک – 11/07/82

چشم بازكن

« چه دانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد» «مولانا»



هربار
چندان كه نگاه مي‌كنم
چنان است كه گويي
چندين و چند بار تو را زيسته‌ام
زيستني از آن گونه
كه مي‌رويد توأمان در بستر امن يك نگاه
چشم بازكن
چرا كه هربار
چندان كه در تو نظر مي‌كنم
در چشمانت
كشاكش‌هايم تحديد مي‌شود
آنگاه است كه در تو
به دوگانگي مي‌رسم
چشم بازكن
من در چشمان تو مرور مي شوم
و به ياد مي‌آورم
كه عبور از درون خود
رسيدن است به مرز يك حس مشترك
بگذار، تنها در تو مكرر شوم
كه انعكاسي پر از سكوت
در شبانه‌هاي نگاه توست
درياي بي قرار شبانه‌اي را
حلقه‌هاي درهم درونم به دوره مي‌افتند
پلك سنگين
آنگاه كه
بر چشمانت فرو‌‌مي‌چكد

چشم بازكن
كه من
چندان كه نگاه مي‌كنم
چنان است كه گويي
چندين و چند بار تو را زيسته‌ام
در بستر امن يك تشويش
چشم بازكن
چشم تو
ساحل امن نا آرامي است

کورش کچک – 04/09/82



گبه

به انجام رسيده و نرسيده
با زمان و در زمان چرخيدن
و نقش خود را نقش زدن
سپيد ، سرخ ، سياه ، سبز
گره در گره بند به بند
تار و پود را برهم تنيدن
تنها لحظه‌اي درنگ مان بايد
تا كه از فراز
خود را
نه مكرر
كه مرور كنيم
و بافته خود را به نظاره نشينيم
آنچه تنيده ايم
خوب و بد نقش ماست بر دار
به انجام رسيده و نرسيده
زمان است كه مي‌گذرد
« كفش‌هايم كو؟»(1)

کورش کوچک – 02/10/82


(1) از سهراب سپهري

Saturday, June 23, 2007

بي واژگي شب

كورسوي بي واژگي شب است
و چراغ كلام سراسر بي سو

ثانيه ها و دقيقه ها
هم پاي قرص خواب از پا افتاده اند
و خواب نيز افتاده است ؛
به دور قرص ماه سرش به دور

و در اين ساعت افتاده ي بي نبض خيال ؛
گيج و
حيران و
رها
عقربه ها ؛ مي سوزند
در هرم نفس هاي زمان

و در اين تيره دم خالي از رنگ و نگاه
پير زال شب تاريك ؛
كه كشيده است
سياه چادرك ژنده ي خود را
به سر نعش سحر
و كشيده است به روي ؛
پنچه ي خونين
و به تن كرده ؛
سياه ؛
رخت عزا

پيش آمده است
تا لب درگاه ؛
كه تا پيش تر از آمدن پيشامد
از حنجره ي سرخ شفق
خبر واقعه را
به يكي بانگ بلند ؛ با فرياد
فرياد زند :

« آنك !
چراغ خانه ي منجي مرده است ؛
چراغ هاتان را ؛
خود ؛
برافروزيد. »

کورش کوچک – 11/03/82

تنگناي انديشه

قير شب ؛ عايق كرده است
آسمان انديشه را
و تنها تيرگي است ؛ كه از ناودان خيال
فرو مي چكد بر سنگ فرش ذهن

جوي تفكر را
خس و خاشاك سياهي ؛ بند آورده است
و ؛ تباهي است
كه در انتهاي رود به اعماق دره ي پندار مي غلطد

سيل ظلمت ؛
خاطر سبز كوهساران حكمت را از رنگ شسته است

گفتار ؛ كردار و خرد نيك اورمزد را
حقيرمايگان اهريمن ستا
دست آلود پليد دستان خويش ساخته اند

ليكن اما چه باك !
چه باك از شب ؛
چه باك از تيرگي ؛
چه باك از اوهام و پندار كژانديشندگان
چه باك از تودرتوهاي خيالات خاك گرفته ي اعصار
چه باك از اذهان مرگ انديش شب زي

كه اين سه نيك رهنمود جاويدان اهورايي را
مشعل داران خرد و روشنايي ؛
آنان كه خداوندگاران عشق و حماسه اند
بهر آيندگان اين راه دور و دراز ؛ به ميراث بگذاريده اند
بي وحشت از موج و توفان و بلا
بي وحشت از دراز دستي مشتي دست آلودگان تيره پندار
بي وحشت از وحشت آفرينان بي مقدار
بي هراس از داغ و تيغ و درفش
بي هراس از چوبه هاي دار
بي خوف از هرآنچه كه خوف بر دل هاي مخوف مي افكند
آري ؛ اين سالخورد ميراث پر خطر را
اين راه را
اين خط خونين به جاي مانده از دل هاي خونين را
اين خط ديگر را
اين « سوم خط » آن خطاط عاشق را
بهر ما بنهاده اند.

سوگند به قلم
سوگند به خط
سوگند به كلمه
سوگند به هرآنچه كه نگارنده ي عشق است
كه از هيچ نپرهيزيم
كه از هيچ نه بگريزيم
كه از هيچ نهراسيم
سوگند به عشق و حماسه
كه هيچ كينه نورزيم
كه هيچ پست نگرديم
كه همه شوريم
كه همه شوقيم كه همه ميليم کورش کوچک – 14/12/81

عطش ؛ آتش

عطش ؛ آتش ؛ داغ تب
عطش ؛ آتش ؛ كنج لب
عطش ؛ آتش ؛ حال خراب
عطش ؛ آتش ؛ جام شراب
عطش ؛ آتش ؛ بانگ عود
عطش ؛ آتش ؛ آه و دود
عطش ؛ آتش ؛ چشم سياه
عطش ؛ آتش ؛ برق نگاه
عطش ؛ آتش ؛ هورم نفس
عطش ؛ آتش ؛ سينه ساز
عطش ؛ آتش – مرحم درد
عطش ؛ آتش – مرحم درد
عطش ؛ آتش - مرحم درد کورش کوچک - 30/11/81

بعد چهارم

ميلي متر ؛ سانتي متر ؛ متر
وجب
ميلي متر ؛ سانتي متر؛ متر
قدم

ميلي متر ؛ ميل
ميله
ميله ؛ ميله ؛ ميله ؛ ميله

سلول

مربع ؛ مكعب ؛ مساحت ؛ محيط ؛ فضا ؛ ظرفيت ؛ حجم

ابعاد

بعد يكم ؛ بعد دوم ؛ بعد سوم

قدم ؛ قدم ؛ قدم ؛ قدم
ديوار

دور ؛ دايره ؛ گردش
عقب گرد

قدم ؛ قدم ؛ قدم ؛ قدم
ميله

دور ؛ دايره ؛ گردش
ديوار

يك ؛ دو ؛ سه ؛ چهار

وجب
وجب ؛ وجب ؛ وجب ؛ وجب

چهار قدم و چهار وجب

ارتفاع

چهار قدم و چهار وجب

بعد يكم
بعد دوم
بعد سوم

ثانيه
دقيقه
ساعت
روز
ماه
سال

ميلي متر
سانتي متـر
متر
ميل ‍؛ ‌ميله
‌ سلول
سالي متر
بعد چهارم
کورش کوچک – 18/03/82

Saturday, June 16, 2007

گريز از ناگزير

باز در خود هستم و با خود تنها ؛ و به تو مي انديشم ؛
اي دوست ؛ اي بي همتا .
با تو روان گشتم ؛
با تو از خودي خود به در شده ام .
به تو آميخته ام .
مرا از تو گريز نيست .
با تو و در تو ناگزير گشته ام به زيستن ؛
و چرا با تو و چرا در تو ؟

با همين چند سطر ؛ هم اينك در خود نيستم .

به تو انديشيدن و در خيال با تو به نجوا پرداختن ؛
توش و توان و راحت را از من در مي ربايد .
ديگر ساعت ها و دقيقه ها را پي نمي گيرم ؛
فارغم از خودي خود ؛
و به بي خودي رسيده ام ؛
همه ي ميلم سوي توست .
اي بي همتا ؛ اي دوست .

اي كه تو را به انتظار نشسته بودم ؛
همه ي سال ها و ماه ها و ساعت ها و دقيقه ها و ثانيه ها را .
ادراكم تو را حس مي كند و حواسم تو را ادراك مي نمايد.
ديگر به مكانيزم حسي خويش وثوق دارم .
تو را مي بويم ؛
تو را لمس مي كنم ؛
تو را مي بينم ؛
تو را مي شنوم ؛
و تو را مي چشم ؛
اي دير يافته .
اي كه از من ؛ به من نزديك تري .
اي باز يافته ي سالهاي دور ؛
اي باز يافته ي سالهاي بي قراري ؛ بي حسي ؛
اي باز يافته ي سالهاي مردگي ؛ سالهاي بد .
مرا پذيرا باش .

خواهي پرسيد ؛ چرا باز يافته ؟
مگر پيش از اين امكان لمس و حضور تو را داشته ام ؟
آري ! تو را مي شناسم ؛ از كهن روزگاران .
با تو زير اين آسمان به فرياد آمده ام ؛
با تو زير اين آسمان به سكوت گوش فرا سپرده ام .
با تو دل شب را تا صبح گام زده ام .
صداي قدم هاي تو را كوچه هاي ذهنم ؛ مي شناسند.
با تو تمام پاييز را به انتظار مانده ام .
بارها بارسفر را با تو بسته ام ؛
دسته ي چمدانم هنوز لطافت دستان تو را در ناخودآگاه خويش به خاطر دارد .
عطر پيراهن تو ؛ براي سلولهاي من غريبه نيست .
آري ؛ ديري است كه تو را مي شناسم .

هرگاه كه تو نبودي ؛ ابرها تيره بود .
آن گاه كه تو نبودي ؛ دريا بي تاب بود .
كوه مويه مي كرد و مي ناليد .
صحرا ؛
چشم به راه باران داشت .
سنگ ؛ سنگين دل مي شد .
رود ؛ نمي غريد .
چشمه ؛ نمي جوشيد .

بي تو فصل ها يكسان بود .
بي تو فصل ها بي فاصله بود.
بي تو رنگ نبود .
بي تو رويا نبود.
بي تو اميد ؛ نوميد شده بود .
بي تو دل ؛ گرم نبود .
بي تو دل ؛ سير نبود .
بي تو دل ؛ دل نبود .

صداي تو

دل دريا را به دريا بخشيد .
و براي تنفس صبحگاهي
كوه را به كوهستان برد .
شب را به شب نشيني صحرا دعوت كرد .
ستاره را به آغوش آسمان انداخت .
و در امتداد كوير
خط ممتد افق را به پهناي دشت گستراند .

چه چيز در صداي تو ؛ به ارتعاش آمده بود ؟
آيا اعجاز ؟
كه با صداي تو
آب هم ؛ بي گدار به آب زد.

کورش کوچک - 04/11/81

Friday, June 8, 2007

دورها

به سمت آن دورهاي دور
آنجا كه خورشيد هنوز سر نزده است
ايستاده مردي
كه مي خواند رفتن را
به زيباتر سرودي از شوق ؛
آكنده از حس پويش
همه ي حجم هاي روشن را
درون دستان خود مي فشارد
و چوب دست خيزرانش
به خود مي خواند افق را
سينه ي آسمان
در تير رس چشمانش نشسته
پهناي دشت
خميازه مي كشد ؛ گام هاي موزونش را
و او همچنان به قصد دورها
آنجا كه خورشيد هنوز سرنزده است
به زيباتر سرودي مي سرايد:

با شمايانم ؛ اي روزگاران در پيش !
مي بايد كه مرا
دريابيد کورش کوچک- 23/02/82

Wednesday, June 6, 2007

شبكه ي معنويت

سپيد گيسوي ؛ افتاده زپاي
سياه چادرش بر سر
در پشت حلقه هاي مشبك نقره فام ضريح
فرومي چكاند صريح ؛ راز دل دردمند خود را
با چشماني كه به گستره ي دريا ماننده است
هرچند كه خط قامتش به قد ساليان عمر؛ ميل به انحناء نموده است
و با دستان رنجور خسته ي برخاسته به طلب
پاي مي فشارد به داد در پاي ضريح مشبك

و آن سوتر ؛ آن جا كه چراغ هست

نشسته در فضاي باز حياط ؛ برسكوي حوض آب آبي
مردي سيه چرده ؛ تنها
نه ! گويا آن چنان كه بايد تنهاي تنها نيست
صداي ديگري نيز با اوست ؛
آري ! صداي زني است به تمنا .

گوش كه مي سپاري
صدايي است برخاسته از پس گوشي
آري صدايي از آيفون
آيفون موبايل
شاهدي بر ؛ آميختگي تكنولوژي به معنويت !
و در مقياسي فراتر شايد ؛ سنت و مدرنيسم !

تعامل جهان قدسي با جهان مدرن
آيا بايد منتظر ماند ؟

و اينگونه مي انديشم كه در نه چندان دورتر
و يا شايد كه اكنون
بر روي ياد داشتي از جنس حكايتهاي دل
قيد شده باشد « جهت فكس به خانه ي خدا »

کورش کوچک 28/12/81

Friday, June 1, 2007

گند صبحگاهي

از پس شبي رخوتناك و سرد
صبح را به نظاره نشسته است
دخترك ژوليده‌ ؛
وقتي كه باد
از حاشيه‌هاي گندآب
مي‌وزد
بر حرير سست خواب

و نرده‌هاي امتداد
گيج و لرزان
پارس مي‌كنند ؛ صبح را
از كناره‌هاي شاش و استفراغ
با له له‌زدن‌هايي كه شره مي‌كنند
بلوك به بلوك ؛ جدول‌هاي سفيد و سياه را

و اين گونه
به نظاره نشسته است ؛ صبح را
دخترك ژوليده‌ ؛
وقتي كه با قصه‌هاي كودكانه ؛
مي‌انديشد به كلاغاني
كه هيچ كس
تاكنون
به نظاره
ننشسته است
جفت گيريشان را

از پس شبي رخوتناك و سرد
پرسه‌اي ليز و نمناك
دستان او را جفت مي‌كند
با چشمان شهوتناك سياه و سفيدي
كه شب او را
با صبح شاش و استفراغ
جفت‌گيري كردند
و او آغاز مي‌كند نرده‌هاي امتداد را
با پارس‌هايي كه شره مي كنند
و كلاغي كه سرصبح را ؛ گند مي‌زند



کورش کوچک – 04/04/82

Friday, May 11, 2007

قرق

« برگرفته از قصه هاي شيخ اشراق »

اون شب كه ماه نبود تو شب
سياهي رو داري ميكرد
اون شب كه ماه نبود توشب
شب چه كارايي كه نكرد
اون شب كه ماه نبود توشب
هر كه يه كاري داشت مي كرد

تو گير و دار سرما

جغدهاي زشت بد شگون
اومده بودن لب بوم

چند تايي ؛ يا كه تك به تك
تو گوشه و كنار باغ
هرزه و ول مي گشتن

اون شب كه ماه نبود توشب

جغدهاي پست چشم سفيد
شب رو قرق كرده بودن

اون شب كه ماه نبود توشب

قدم قدم پاورچين
پرسه زنون
شب توي باغ مي چرخيد

اون ور باغ تو ته شب
يه مرغ خسته ؛
تنها
عاشق نور و گرما
از بد حال و احوال
افتاد تو چنگ جغدها
تو غار سرد نمناك
بند قپوني بستند ؛ به كتف و بال و پاهاش

اون شب كه ماه نبود تو شب
شب چه كارايي كه نكرد

حاكم اعماق غار
حاكم شهر جغدها
دشمن نور و گرما
به جرم پرواز تو روز
حكم داده بود كه فردا
وقتي كه ازپشت كوه
سر زده تيغ آفتاب
ول بشه تو آسمون
مرغ اسير تنها
کورش کوچک 18/10/81

حلقه ي يقين

همه حرف و حكايت بود و نبود
همه ي گردش اين ؛ چرخ كبود
همه نگاه هاي مانده به راه
همه دستان طلبكار خدا
همه اين بايد و شايد
همه اين حرف نگفته
همه اين حدس و گمان ؛
8888
آيا هست كسي تا كه بگويد ؛
وز بهر چه بود ؟
تو بگو ؛ بهر تو بود ؟
تو بگو ؛
بهر تو ؛ آيا كه بود بحر خدا ؟
تو بگو ؛
تو كه از معركه ي شك و يقين ؛ بود و نبود
خاطر آبي آرام خدا را نه مشوش بكني
تو كه آرام و قراري
تو كه تسكين دلي
تو كه شوري ؛ شرري
تو كه گرمي
تو كه از گرمي چشمان پر از خواب خدا ؛ گرم تري .
تو بگو . کورش کوچک – 05/12/81

هزاران و اندي

زمين ازآن ما نيست
ما نيستيم وارثان زمين
قانون توارث است
آنچه با زمين به ميراثمان مي‌نهد بر خاك

خاك از ما نيست و ما نيستيم ازآن خاك
ما ، زايشگران نسل‌هاي مرده‌ايم
عقيم زادگان عهد عتيق

ماييم ، ميراث‌بران صفات مغلوب
همانان كه سر برداشته‌ايم
پشت در پشت از پشت قاف خالقان خويش

خاستنگاه ما ، زاييده از پشته‌هاي كشته مردگان نازا است
تبار ما
بي اعتبار ، دست در دست وامانده بردستان خود
سهم مان پس مانده از «مائده‌هاي زميني»
لاي اعصار ،
آكنده از گند لاشه‌هاي بي‌بوي ماست
ماييم ، هفت پشت «مغضوبين زمين»
زمين ، نه تبعيدگاه
كه آبستنگاه ماست
هزاران و اند هزار سال است ، ما زير خود زاييده‌ايم

کورش کوچک –28/05/82

Friday, March 30, 2007

اينجا خانه ي خداست

ميدان توحيد –
بعد از پل نبوت –
نرسيده به چهار راه معاد–
مقابل پارك عدل –
آخر كوچه ي امامت –

بدانيد كه فقط اينجا ؛
تنها آدرس خانه ي خداست –

جلوي درب توقف نفرمائيد
درصورت مشاهده پنچر مي شويد

کورش کوچک –11/03/82

Thursday, March 22, 2007

خود خواهي

رنگ صبح
بر شعر و انديشه فرو مي ريزد
آن گاه كه خود خواهي ام را
با چمدان به ييلاق مي فرستم

باشد كه آب و هوايي تازه كند
باشد كه آفتاب سوخته برگردد
باشد كه پوستش ؛ ترك خورده باشد
باشد كه در تنهايي
مهربان تر شود

باشد كه وقتي برمي گردد
بازهم خود باشد

کورش کوچک 09/11/81

Sunday, March 18, 2007

كوچه ي خورشيد و ما

كوچه اون وقت ؛ كوچه بود و يه عالم شور و صدا
كوچه اون وقت ؛ كوچه بود و زمين صاف خدا
كوچه كوچيك بود و
كوچيكي خودش ؛ عالمي داشت
كوچه هيچ مرزي نداشت ؛
كوچه هيچ خطي نداشت
كوچه اون وقت ؛ كوچه بود و يه هوا

كوچه تا بود و نبود كوچه ي ما بود ؛ به خدا

ما بوديم ؛ تخس و شلوغ و پا به توپ
ما بوديم ؛ توپ بود و پاهاي پتي
ما بوديم ؛ نون بود و زنبيل و كتاب
ما بوديم ؛ خاك بود و فحش
ما بوديم ؛ خاك بود و نفرين ننه
ما بوديم و بوي عرق ؛ بوي پا
مابوديم و سوزن و وصله ي زانو

ما بوديم و
كوچه خورشيد

كوچه اون وقت ؛ همه ي دنياي ما بود
كوچه اون وقت ؛ دو تا چشم بود ؛
روي
سينه ي ديوار ؛ توي قاب
كوچه اون وقت ؛
اصلا مال ما بود ؛ نه خدا

کورش کوچک - 04/10/81



Sunday, March 4, 2007

كودكستان

آنك : جغجغه‌ي اميد

سوت سوتكي است گيريده درگلو؛
آويخته زنگي است گوش فراخان را به گردن
كجاست « يكي دهان به پهناي فریاد ‎

آنك : پستانك مذهب»

مهري است كوبيده بردهان
نقيشينه‌اي بهر بزك ؛ به رخ كشيدني است
برگ سبزي است ؛ جويدني
كجاست نيش دارو؟

آنك : گهواره‌ي ‌ بهشت

تخته بندي است كوچك ؛ سر بزرگان را
چوب خشك لذتي است ؛ افتاده به صحراي هوس
به تاخيرافتاده تنعمي ؛ پلاسيده
اينك ؛
كو ؟ كجاست ؟
پريشانستان « هرچه باداباد
کورش کوچک 31/04/82


برگرفته از مولانا :يك دهان خواهم به پهناي فلك تابگويم شرح عشق آن ملك

Tuesday, February 27, 2007

خط مخلوط

هجومي از فنا
مي گردد و مي چرخد و مي لولد
و خطي پر خلط ؛
سينه ي شب را خش مي اندازد

زوال ؛
سستي ؛
رخوت ؛
خمودگي
شايد كه واژگاني باشند ؛ بس بي رمق
ليكن اما
با استحكام و پرصلابت ؛ هرآنچه را كه رنگي از
اراده ؛
استواري ؛
و استقامت
درخود پرورده باشد
به كشاكشي سترگ و سهمگين فرا مي خوانند

واين ريگ مرده واژگان
با تمام توش و توان رنگ درباخته ي خويش ؛
از نهيبي هراس انگيز و وحشت زا
بطن واقعه را بارور مي دارند
و نه در دورترين نقطه ي دور
كه درآن نقطه ي كانوني ادارك و خيال

پريشان ؛
آشفته ؛
مشوش ؛
يغما زده ؛ تن به تاراج سپرده
چه باك !
چه باك ! ؛ از آن كه واژگان
بيشينه تر از واژه نيستند و آنچه كه باقي است و بقا دارد
خواستن است و طلب
و بايد كه خواست
و بايد كه پوييد
و بايد كه توفيد
و بايد كه غريد
و بايد كه بست به كمر؛ بند
و بايد كه خيز گرفت
به فراسوي رخوت
به فراسوي پستي
به هر آن لحظه كه از خاطره ي سبز طراوت ؛ تر است



کورش کوچک - 02/11/81

Saturday, February 24, 2007

تجربه 55 کلمه ای

بهانه‌اي براي بودن

رفته بود كه بميرد. يك گوشه‌ي دنج درحاشيه‌ي ساحل؛ با عضلاتي منقبض شده از ماشين پياده شد ؛ طناب را از صندوق درآورد و به دنبال درختي راه افتاد.


ترافيك

چشم هايش را كه بازكرد ؛ گوشهايش پر شده بود از صداي بوق . داخل حمـام شد؛ گوشهايش سوت مي كشيد . نگاهي به پلاك حلبي داخل آينه انداخت ؛ برق مي‌زد ؛ انعكاس نور بود ؛ چشمانش براي لحظه‌اي خيره شد . با بستنشان رفت به سالهاي دور ؛ صداي بوق ؛ صداي سوت ؛ صداي آژير .
با تنها دستش ؛ دستي كشيد روي قطعه آهن زيرگوشت ؛ صداي سوت بلندترشد .
خنكي موزائيك روي صورتش بود وقتي كه چشمهايش را بازكرد
12/04/82
سايز حماقت
دو ايكس لارژ 30/04/82

Thursday, February 22, 2007

جعبه‌ي شعر

لنگ واژه‌ي ناب نمي‌مانم
حتي اگر
كليد جعبه‌ي جادويي شعر را
گم كرده باشم
شعرم را خواهم گفت
حرفم را خواهم زد
حتي اگر شده
از جعبه آچار پدر
دو در كنم
واژه‌اي كه بوي روغن ترمز مي‌دهد
شعرم را خواهم گفت
نه ايجاز
نه مجاز
نه تشبيه
به تمثيل هم متوسل نخواهم شد
شايد اگر اقتضا كند
دست دراز كنم
به جعبه‌هاي كثيف صنايع غيرادبي
يا كه چيزي شبيه ، ازفهرست صنايع دم دستي
آري ! لنگ واژه نمي مانم
حتي اگر…


کورش کوچک–26/05/82

Monday, February 19, 2007

عمق عميق

آن هنگام كه چشمان افق ؛
تو را خوابيد
و نگاه خورشيد از نظاره ي تو ؛
دست برداشت
چشمه بود كه روي در روي ماه ؛
تو را جوش زد

و آن زمان كه گلوي دشت ؛
تو را خشكيد
و دستان كوير؛
تو را تاول زد

صحرا بود كه برلب هاي تو ؛
ترك برداشت

اي باور همه ي روياها

آسمان به پهناي آبي ؛
تو را به تعبير نشست

و خيال خواب تو را
دريا ؛
به عمق عميق ؛
فرو رفت

نفس را تازه كن ؛
برسنگ دل ؛ بنشين
و اندكي با من بياساي .


کورش کوچک 06/02/82

Wednesday, February 14, 2007

آن لاين

با عرض پوزش
اشكال از اشكال دريافتي است
لطفا دست به گيرندهاي خود نزنيد
ماهواره‌ها مي گويند
هوا امروز كمي تا قسمتي قبري است
و انگار ؛
هيچ ابري
قصد باريدن ندارد




طبق اخبار رسيده
براساس آخرين
بخشنامه‌هاي دولت محبوب
كنفتي هم
ماليات دارد



مثل پارسال ؛ امسال هم
به اندازه‌ي يك قطره
درلاي لايحه‌‌‌ي بودجه
پيش بيني براي وضع موجود نشده




در نشست شوراي اقتصاد
به هنگام بررسي نرخ برابري پول ملي با ارزهاي خارجي
با اندكي تغيير در وزش بادهاي موسمي
بوي ادرار ؛
تراز بازرگاني را دچار عدم توازن نمود



بعد از ضيافت پاياني كنفرانس حمايت از توليدات داخلي
با تغيير سطح آبهاي زير زميني
و تغيير فشار در لايه هاي زيرين جو
شاخص سهام شركتهاي دولتي
دستخوش دل پيچه شد
و با وجود خوراندن او.آر.اس يارانه‌اي
بازهم از دم پاي شلوارگشادش
آبهاي هرزهمراه با غبارات ريز محلي
خارج گرديد



لطفا دست به گيرنده‌هاي خود نزنيد
چيزي نيست
فقط هوا كمي پس است

کورش کوچک 04/05/82

Tuesday, February 13, 2007

زميني‌ترين آيه

من ؛ « تو» را مي‌نويسم
سطر به سطر

من ؛ «‌ تو» را مي‌‌نگارم
برگ به برگ

اي هم چو برگ ؛

« تو» را ؛ سبز يافته‌ام
و اينك سبزت نقش مي‌زنم
گره در گره
بر داري خيالي

تار به تار
به توري از نور مي‌آويزمت

و گام به گام مي‌رقصانمت ؛
بر صحنه‌ي سينه

اي ضرب آهنگ پر تپش
به ترنم لب بگشا
و لبان خشك برخاسته به طلب را ؛
تركن

و ترك حديث مكرر خويش نكن
اي زميني‌ترين آيه
اي مصحف بي نبي

من ؛ « تو» را مي‌خوانم
جزء به جزء
اي عرفي‌ترين پيام
« تو» را به ادراك نشسته‌ام
بي هيچ تاويل
بي هيچ واسطه

اي انتهاي كلام
اي آغاز نوا

[ حرف و گفت و صوت ]
مي رويد دربطن توبرتوي انديشه
و قلم به فكرافتاده است
و من ؛ به صرافت
و « تو» را مي‌نويسم
سطر به سطر
اي هميشه‌ي خدا ؛ در « من »



کورش کوچک 09/04/82

Tuesday, February 6, 2007

در پگاه

پگاهان را به انديشه ي تو مي آغازم

8888

در دورست ؛ آن سو تر از پنجره
كوه پيداست ؛ سنگين ؛ آرام و پر وقار
تو را فرا ياد مي آورم ؛ بي آنكه خود بخواهم
كه آميخته ا يي مي باشي از پگاه و كوه
پر از حس رويش
پر از حس طراوت
پر از حس تنفس
پر از غرور و رامش

8888

اينك تو را فرا دست ندارم
ليك در من ريزش مي كني
از تو دورم ؛ در ابعاد فاصله
و مي داني
كه از دور دست
مثل اينجا كه پنجره هست

شكوه كوه را به زيباترين منظر مي توان به نظاره نشست

8888

خورشيد سر ميزند
و من
پگاهان را به انديشه ي تو مي آغازم



کورش کوچک 09/11/81




Saturday, February 3, 2007

قربون روزهاي قديم

آهاي هيش كي اينجا نيست ؟
سيگار مي خوام ؛ يه نفر تو اين خراب شده نيس ؛ يه سيگار به من بده ؟
اي تف به قبر پدرتون هي .
معلوم نيست ؛ كدوم قبرستوني گذاشتن رفتن . فقط فيسن و افاده . با اون دامن سفيداي كوتاشون ؛ فقط بلدن روناشون و لخت كنن بذارن جلو چش مريض .

مردم ازبس كه زل زدم به سقف . آهاي …!!

چند سالي هست كه همه چيز و همه كس رو كنار گذشتم ؛ همه چيزم عوض شده ؛ حتي طرز صحبت كردنم ؛ اون آدم لمپن قديمي كجا رفت ؟ خودم هم نمي دونم . يكباره شد . البته بعضي وقتها اين دور و برها پيداش ميشه با همون لحن هميشگيش . مي زنه زير بد و بيرا گفتن هرچي كه از دهنش در مي آد ميگه ؛ تو همين چند خط هم ؛ دوباره خودش رو داره نشون مي ده . همينكه يادش ميكنم ؛ رو مي آد ؛ سريع خودش رو نشون مي ده ؛ تيز و فرز ؛ بچه جنوب شهر بود ؛ حالا درس كه يه جاي خوب تو بالا شهر مي شيشنه ولي اون وختا اين آدم محترم كه حالا با ريش و تسبيح و كت و شلوار و دوتا انگشتري عقيق ؛ توي ماشين مدل بالا لم مي ده و رانند ش حاج آقا صداش مي كنه . آقا ! اراذلي بود كه نگو .

آهاي ميس تخم سگ ؛ معلوم هست كدوم گوري رفتي . من سيگار مي خوام . مردم از درد ؛ بابا اين سگ توله موبور و ببندبد پاي اين تخت . يه نخ سيگار مي خوام .

آقا ! ول بوديم توي كوچه و محل ؛ يه پامون لاله زار بود يه پامون شهرنو . كافه نبود ؛ كه توش عرق نخورده باشم . بابامون گذاشته بود رفته بود پي خوشباشي هاي خودش ؛ ننه ي بدبختمون هم كه زورش به ما نمي رسيد ؛ هرچي نفرين كرد و هرچي ناله ؛ نشد كه نشد . انقدر تو محل شر درست كرده بودم كه بدبخت مجبور شد خونه رو عوض كنه ؛ تو همين هيرو ويري خونه عوض كردن بود كه اوضاع عوض شد ؛ مردم مثل مور و ملخ ريختن تو خيابون ؛ شعار ميدادن . ما هم با بچه شراي محل شديم يه دسه ؛ زديم تو بانكها ؛ زديم تو مغازه ها و فروشگاهها . هرچي كه گيرمون مي ومد مي برديم . واسه خودمون شده بوديم يه پا انقلابي ؛ اوضاع كه خوابيد زديم تو كار ؛ فرقي نمي كرد ؛ يه روز تو كار سيمان ؛ يه روز تو كار آهن ؛ يه روز تو كار كاشي ؛ لوله ؛ خريد و فروش زمين ؛ ماشين ؛ خلاصه هر روز يه كاره بوديم . وضعم توپ شد ؛ وضعم شد ؛ كويت ! واسه خودم كسي شدم ؛ آدم حسابي . با يه ژست غلط انداز ؛ شدم حاجي بازاري .

چه عجب ؛ ميس تخم سگ تشريف آوردن ؛ عنتر من يه سيگار ميخوام .
آي وان ت ا سيگارت ؛ پي ليز . مرده شور.

مريضم ؛ حالم خوش نيس ؛ ايران گفتن مرضم پول مي خواد؛ بايد خرجش كنم ؛ تا خوب شم ؛ پدرت بسوزه روزگار ؛ تا بود بدبختي بود و بيچارگي ؛ همين كه دسمون به دهنمون اومد برسه ؛ مرض لامسب ؛ خفت مون رو چسبيد . اي تف . اونم مرضي كه باس پاش دلار خرج كرد ؛ درك ؛ پول دارم خرج مي كنم . اين ينگه ي دنيا هم بد جايي نيس ها؛ ياد ايرون افتادم ؛ نه الانش رو ها ؛ قبل از انقلاب ؛ دلم مي خواد دوباره جون بودم ؛ پرشه مغازه عرق فروشي ؛ فيل ام ياد هندستون كرده ؛ گفتم كه پشت اين حاجي بازاري محترم همون بچه لش قديمي چرت مي زنه ؛ با كار؛ خوابش كرده بودم .

اين ميس عنترم به ما سيگار نداد كه نداد.


کورش کوچک - 06/11/81

Thursday, February 1, 2007

شب زدگان

ز چه رو به شب دچاريم ؟
ز چه رو چنين به خواري ؛ دل و دين به شب سپاريم؟
ز چه رو اسير بنديم ؟
ز چه رو به خود نبنديم ؛ همه اين سيه سپاري ؟

ز چه رو ز خود نپرسيم ؟
همه عمر به بند و با غل ؛ همه گان به تك به تازيم ؛ به پي خيال آغل ؟

ز چه رو چنين چراييم ؟

همه سفلگي و پستي
همه رخوت است و مستي
همه حيلت است و نيرنگ

همه كار ؛ سياه بازي است
همه جا خدا به بازي است

چه درون روي به مسجد؛
چه درون روي به محكم
چه درون شوي به مكتب
چه برون شوي به برزن ؛

همه جا خدا برون است

همه جا ريا به رقص است
همه جا نه دل ؛ به كار است
همه جا بدل به نقد است
همه سكه ها ؛ قلب است
همه قلب ها ؛ سنگ است

به خدا به سنگ بنازم ؛
كه به سان سنگ ؛ سنگ است

کورش کوچک
11/10/81



شهري بنام ‌ شهر نو

اي آقا ، اون روزا كي مثل امروز بود
مزدمون به دلار بود و به ريال خرجمون
خونه مي‌خواستي به هشت نه هزار تومن ، حياط دار و دل باز ، وفور نعمت بود
مردم به هم مهري داشتند ، كسي به كسي كاري نداشت
- حاجي !
كافه و عشق و حال و ددرم بود ؟
جوون سن‌ت قد نمي‌ده ،
موسي و عيسي به دين خود ،
در مسجدا باز بود

«آقا اگر لطف كنيد پياده مي‌شم »

عرق فروش‌هم جاي خودش
- حاجي ،
راست و حسيني‌ش « شهرنو » نرفتي ؟

باباجان تصدقت ، جووني بود و يه عالمه شر و شور
بعضي وقتا كه فكر مي‌كنم ، الانه جوونا پيغمبرن

« داداش پياده مي شم »
- آقا ! طالقاني مي‌خوره ؟

جوون گفتم سن‌ت قد نمي ده
همين مرحوم آقاي طالقاني
چقدر داد زد كنار مسجد مستراب هم مي سازند
كسي گوش نداد كه نداد
مي‌گفتن ، موقع انقلاب يه عده مي‌خواستن ، زنهاي بيچاره رو بسوزونن آقاي طالقاني گفته بود اگر مردش هستيد اونها رو ببريد خونه‌تون و توبه شون بديد

- حاجي از اين حرفا گذشته چند دفعه اونجا ..

جوون تو نمي خواي پياده شي ؟

- حاجي شما هم داري جا نماز آب مي كشي ؟

نه فدات همه مي‌رفتن منم آره ، يه چند باري
زناي اونجا چه جوري بودند ، سانتال مانتال و قري فري ، مثل اين فيلماي سكسي ؟
جوون من كه الان ديگه ازم گذشته ، اين هايي رو كه ماهواره نشون مي‌ده ، بابا جان برا خودشون ملكه‌اي‌ين ، كلي دوا دكتر خرجشون مي شه ،
من مي‌خوام پياده شم ، هروز دم غروب با چند تايي رفقاي قديم و تازه توي پارك جمع مي شيم و از زمين و زمان حرف مي‌زنيم .
با اجازه تون منم پياده مي‌شم ،
آقا دونفر
عجالتا عرض كنم كه من دانشجوي جامعه‌شناسي‌ام ، يه تحقيق دارم انجام مي‌دم درباره‌ي « زنهاي خيابوني »
حاجي ، اگر ايراد نداره منم با شما بيام تو جمع‌تون
بچه‌ اين قدر به من نگو حاجي ، حاجي باباته ، بيا بريم ببينيم چي از آب در‌ مياد
کورش کوچک 19/07/82

Tuesday, January 30, 2007

داغ شانه ها

مردي تو را روبروست
كه سيگار مي كشد
كمي اگر نگاه كني
نقش گنگي است
كه بر در ؛
كه بر ديوار
خطي از دود مي كشد
و مي كشد ؛ داغ
آفتاب
سرك از پشت شانه هايت
به قصد نگاه
و
نگاه مي كني به نقش ؛ به خط ؛ به دود
و تو
مي بيني
روي رد نرده
سايه اي سياه
تو را دست رد مي زند ؛
و مي روي ؛ هم پاي صدا
و مي برد به دور
پيچ در پيچ هاي سنگ فرش كوچه
گام هايت را
از دست زمين شاكي؛
از دست زمان هم
همچنان مي روي و دست مي كشي
روي ديوار
و همچنان مردي است تو را روبرو

دست مي كشي و پاهايت
سايه ات را مي كشد مماس
و تو موازي
دست مي كشي ازخود ؛
دست مي كشي از خدا

دست مي كشي تمام كوچه را
و خاطر كوچه در انهناي خود
گم مي كند ؛ ردي از تو را

و تو
همچنان خسته ؛ كمي مي گردي
اما ذهن كوچه مي داند كه ؛
ديگر برنمي گردي

و حالا روي سنگ فرش
زير حضور آفتاب
رد مردي است
كه داغ خاطراتي را
با خود مي كشد ؛
روي شانه ها



کورش کوچک 14/02/81

زر ناب

همه گان در پي آنند
كه تا رنگ و لعابي
به سر و روي مس جان بنهند
تا كه پوچي وجود نه چنان موجود را
به زر ناب تعالي بدهند

ليكن اما
تو خود آن زر گراني كه وجودت
بي نياز از محك و سنگ عيار
از پس صيقل ايام ؛ چنان تابان است
كه درخشندگي و تابش نورش همه جانهاي روان را
به پي خويش ؛ فرا مي خواند

چه خوشم من !
كه به تيغ محكت
دل و جان را به يكي چشم اشارت
همه درباخته ام

تو اگر زر
تو اگر خاك
نه چنان فرق در آن
كه همه روح و روانم
ريشه در خاك تو دارد

کورش کوچک
03/10/81

Monday, January 29, 2007

عشق و سوهان

صيقل مي خورد
و صافي مي گردد ؛ روح .

سوهان عشق !
ـ‌ آري ! سوهان عشق
تعبيري است ؛ درخور و كارآمد ـ

جان هاي خود خواه را
خواهد سابيد
خواهد سائيد
و پرداخت خواهد زد
7777
هرچند كه همواره ناز خود را كشيده ام
و خواهان خود عزيزم بوده ام
ولي اينك به ميل و رغبتي فزون
خشونت سوهان را بر تن اين خود خواهانم
شنيدن صداي خش ؛ در جانش
مرا مي رهاند
مرا مي رهاند از هرچه زنگار بي تو بودن است
زنگاره هايي كه زلال آرام تو را لك كرده اند
پس وضوح بيشتر آن گاه بدست خواهد آمد
كه خراش سوهان را
- سوهان عشق را –
پس و پيش شدن هايش را
پذيرا گردم
از من عبور كن
از من در گذر
و مرا به تراش و مرا به خراش و مرا فروريز
تا كه تو را در خود ببينم
تا كه نقش تو را بازتاباند
سنگ صيقل خورده ي دلم
نه ! بهتر آن است كه بگويم
سنگ صيقل خورده ي خودخواهي ام
آري !
او را خواهم تراشيد
او را خواهم پرداخت
و او را خواهم گداخت
در كوره ي پر آتش يك شوق
در هرم پر از خواهش يك تب
تا كه از بند خودي
اين خود خودخواه خودم را برهانم


کورش کوچک -21/11/81

Saturday, January 27, 2007

هجوم شب

شب است و
بر در و ديوار فرو مي ريزد
هجومي از تيرگي

نه شعله ؛ نه جرقه ؛ كه حتي شراره اي هم
بر نمي جهد زآن سوتر از تاريكي

ظلمت است ؛
كه سم ضربه مي كوبد بر سينه ي خاك

و باد به رسمي ديرين
گره انداخته ؛
سايه ها را ؛ به سر شاخه ي اوهام

دشت ؛ آشفته خيال است
كوه ؛ آلوده به تب

دريا ؛ سخت به شماره آمده نفس‌هاش
آسمان ؛
گويي كه ؛
سياه سرفه افتاده به جانش
رود ؛
هزيان زده ؛
زردآب بالا مي آورد

و در اين ظلمت قيراندود
بطن شب ؛
آنجا كه برآمدگي كوه ؛
سايه انداخته است
آبستن از حادثه
قصد زايش دارد

کورش کوچک
14/11/81

Sunday, January 21, 2007

بيچاره حوا

بيچاره حوا كجا نشسته‌اي؟
كه بي حواس
فلسفه خلقت را
حاشيه نويسي مي كنند

دِين دار توست خلق خدا
فلسفه‌ي « به من چه مربوط »
چندان به تو بي ربط نبود

كسي كه زيرپاي مسئوليت خلق خدا زاييده بود
تو را زاييد
تا گناه ناقص‌الخلقه بودن آدم را
به پاي تو بنويسد

از دنده ها يكي را كاست
تا ‌با ‌يك دندگي به‌ اثبات برساند‌
احسن‌الخالقين چيزي كم نگذاشته‌است

و تو بيچاره حوا
اگر نبودي
فلسفه‌ي خلقت
بي حاشيه مي ماند

كسي تو را خلق نكرد

كسي زير خلق‌ِخود زاييده بود
گناه راندنش را
فلسفه‌ي« به من چه مربوط»
حاشيه نويسي كرد

بيچاره حوا
آدم حسابي تر از آدم نبود
نه سيب
نه گندم
گناه ، گناه تو بود
تو بيچاره حوا

تو كه از دنده چپ برخاستي
اگر نبودي
بيچاره خلق و خدا
چيزي كم داشت
کورش کوچک

سال 1382 دوازدهم اسفند ، ماه سفندارمذ ـ ايزد بانوي پرستار

Thursday, January 18, 2007

نا غريب

هي ! با شمايم
آن طور هم كه مي‌گويند ،
غريبه نمي‌نمايي
خراش
يا كه شايد هم خشي ، چيزي ،
نمي‌دانم
اما ،
هرچه بادا باد
مي دانيد ؟
نگاهتان را نياز دارم



کورش کوچک – 10/08/83

Friday, January 12, 2007

بدون عنوان

در تلاطم شعر و نه شعر
سرگردان در خيزاب حرف و نه حرف
يافتمت
تكيده وار
ايستاده بر آستان گسست
«اي كه از من ، من‌‌تري»
تمام تماميت بي‌انتها
هزار بار تقديم نام تو باد




کورش کوچک – 10/08/83

Wednesday, January 10, 2007

پيچاپيچ

در انحناي تاريك روشن نيم رخي آفتاب سوخته
كه
انعكاس توامان خورشيد و گندم است
كه
نامش منتشر درون آب و آيينه
زلال باران را
نغمه مي‌شود
كه
كوه بر پرخيالش
حرير ابرها را
پنبه مي‌كند
و
نامش را
به هر هزاران و يك نام آشنا
مي‌شود سرود
اينجا
درست اينجا
در انحناي تاريك روشن نيم رخي آفتاب سوخته
كه به هزار نام آشناش
مي‌توان سرود
در ارتعاش سر پنچه‌‌ي خورشيد
هم رقص با خوشه‌ها
پيچيده در پيچاپيچ دستان
در بدويت لحظه‌ها
تار مي‌شود



کورش کوچک – 03/06/83

Friday, January 5, 2007

شبي كه شبيه شب نيست

« به شب‌هاي سرزمينم »

شبي كه سياه اما
توي آسمونا جاش نيست
شبي كه سياه اما
نشوني ماه باهاش نيست
شبي كه سياه اما
يك شب بي‌ستاره است
شبي كه بلند اما
تا زير كهكشون نيست
×××
شبي كه سياه و سايه‌‌اش
به زير پاش دراز نيست
شبي كه سياه و خونه‌اش
تو شهر قصه‌ها نيست
شبي كه سياه و زوزه‌اش
حريف گرگ شب نيست
شبي كه سياه و قصه‌اش
قصه‌ي ما و شب نيست
×××
شبي كه مي‌خونه اما
زنگي توي صداش نيست
شبي كه بيداره اما
برقي توي نگاش نيست
شبي كه مي‌گرده اما
يارغاري باهاش نيست
شبي كه نشسته اما
منتظر سحر نيست
×××
شبي كه سياه اما
هم دم گريه‌ها نيست
شبي كه سياه اما
پناه غصه‌ها نيست
شبي كه سياه اما
هم‌پاي كوچه‌ها نيست
×××
شبي كه سياه اما
اسير رنگ شب نيست
شبي كه سياه
اما
شبي كه شبيه شب نيست کورش کوچک –20/11/82

Wednesday, January 3, 2007

یاد تو

صفحه‌ي سفيد
هجوم حرف و كلمه
رعشه‌هاي قلم

جاي «تو» خالي است




کورش کوچک – 16/11/82

Tuesday, January 2, 2007

سربازیکم

×× ميدان صبحگاه ××

يگان به يگان، هر يگان به فاصله ي يك نفر، از جلو از راست نظام
گروهان به فرمان من، قدم رو
يك ، دو، سه، چپ
يك ، دو، سه، چپ
يك ، دو، سه، چپ
گروهان ! ايست
دور ميدون صبحگاه ، با سه سوت، بدو رو
تا نگفتم هيچ كي حق نداره وايسه
آهاي الدنگ مگه با تو نيستم!؟
سوت اول
ارشد! هركي وايسه، يه فانوسقه
سوت دوم
هر كي عقب بيفته پا مرغي ميره
سوت سوم
ايست! خبردار! همون جا كه هستيد وايستيد
اونايي كه جاموندن! با صداي سوت
تا ميل پرچم سينه خيز

×× پاي ميل پرچم ××

گروهان بر پا
ارشد! فرمان بده به سمت آسايشگاه

×× داخل آسايشگاه××

آهاي سيروس يه فانوسقه طلبت
بي معرفت يه خورده يواشتر بزن
سيروس:اگه نزنم، جاش بايد خودم كلاغ پر برم
در ضمن آش خوراش خفه
مسلم: سيروس خيلي به اون درجه ات مي نازي
داشيت، همين روزا يه سرباز يكمي رو بازوش مي دوزه
سيروس: درجه ي تشويقي لياقت مي خواد! شهر هرت كه نيس
مسلم : تو كه مال اين حرفا نيستي! برو كنار بذار باد بياد
درجه تشويقي!!! دسمال يزدي كه ديگه اين حرفا رو نداره
يزدان: بابا بي خيال شيد ديگه! سرمون رفت
مسلم: تو ديگه شلوغ نكن! اول پاشو خبر دار وايسا، بعد حرف بزن. آشخور
حميد: بچه ها وانت اومد! سيروس سفره رو بنداز
يزدان: تو هم لشت از رو تخت بيا پايين كمك كن، مثلا آقا امروز ننه‌ست!سرخور
يزدان: گير نده ديگه،بعد از ناهار، ظرفها بامن
حميد ارواح عمه‌ات!: چه قدرهم ظرف مي شوري

×× پشت آسايشگاه ـ بعد از ناهار××

مسلم: يزدان يه دهن حميرا بيا
يزدان: ولكن بابا مي فهمن اينجاايم، ميان دنبالمون بريم نماز جماعت
فعلا يه نخ بده بكشيم
حميد:بچه ها يه جك دسته اول! گوش بديد، آهاي رحمان… اون راديو رو خفه كن
يه روز يه قزويني……!؟!؟!؟

×××آسايشگاه ـ وقت استراحت×××

مي خوام برم دريا كنار
دريا كنار هنوز قشنگه
آخ مي دونم ……
رحمان: يزدان حالا خفه!!! گوش بده كف كن
با سلام به دختران و پسران ايراني!!! يكشنبه شب شما در ايران ، كانادا و سراسر اروپا بخير
به برنامه موسيقي هفته از صداي آمريكا خوش آمديد
با هم به شماره يك ايالات متحده‌ي آمريكا گوش مي دهيم
ترانه اي از دخترخانم مو بور آمريكايي با يكصدو شصت سانتي متر قد
اين شما و اين هم خانم مدونا
برپا! برپا! گفتم برپا
يالا آماده شيد! كسي پتو نياره. ها!!! پاشيد! ماموريته
سر گروهبان ! جان مادرت بي خيال شوـ
بزار بخوابيم،الان كه وقت شوخي نيس!!؟
اوزگل! پاشو گفتم!! ماموريته ـ
راننده ها زودتر!ـ سريع وانت‌ها رو روشن كنيدـ
اگه گذاشتن كپه‌ي مرگمون رو بذاريم!؟ ماموريت! ماموريت
با تجهيزات كامل تا ده دقيقه ديگه، پشت وانتيد، ها
يزدان كو؟
داره نماز مي‌خونه ـ
نمازشو خوند بگيد بپره پشت وانت! «دوشيكا» رو آماده كنه

××× دل كوير، سر دو راهي×××

شاداب! شاداب!شاداب
شاداب، بگوشم
شاداب اينجا كه خبري نيست!؟
فرستادي دنبال نخود سيا
حواستون جمع باشه!حتما اونجاها خبري هس، مخبر مطمئنه!ـ
شاداب جوجه ها پشت وانت يخ كردن!ـ
سكوت ـ
××× دل كوير، سر دو راهي× چند دقيقه بعد×××

شاداب! شاداب! يادداشت كن، سريع!ـ
احمد، ش‌هرام، رضا، ايرج، رضا، رويت شدـ
احمد، ش‌هرام، رضا، ايرج، رضا، رويت شدـ
احمد، ش‌هرام، رضا، ايرج، رضا، رويت شدـ
شاداب تعدادشون بالاست! كمكي مي خوام
شاداب ، صدارو داري؟
شاداب ، صدارو داري؟
شاداب ، صدارو داري؟

××× يك ماه بعد ـ اداره كارگزيني×××
از: فرماندهي كل
به: واحد مبارزه با مواد مخدر
موضوع: ارتقاء درجه‌‌ي سربازان شهيد
حسب الامر فرماندهي محترم، سربازان وظيفه شهيد به شرح ذيل به درجه‌ي سرباز يكمي ارتقاء يافته‌اند. مراتب را جهت درج در پرونده خدمتي آنان به اطلاع مي رساند
کورش کوچک - 16/11/81