Saturday, June 16, 2007

گريز از ناگزير

باز در خود هستم و با خود تنها ؛ و به تو مي انديشم ؛
اي دوست ؛ اي بي همتا .
با تو روان گشتم ؛
با تو از خودي خود به در شده ام .
به تو آميخته ام .
مرا از تو گريز نيست .
با تو و در تو ناگزير گشته ام به زيستن ؛
و چرا با تو و چرا در تو ؟

با همين چند سطر ؛ هم اينك در خود نيستم .

به تو انديشيدن و در خيال با تو به نجوا پرداختن ؛
توش و توان و راحت را از من در مي ربايد .
ديگر ساعت ها و دقيقه ها را پي نمي گيرم ؛
فارغم از خودي خود ؛
و به بي خودي رسيده ام ؛
همه ي ميلم سوي توست .
اي بي همتا ؛ اي دوست .

اي كه تو را به انتظار نشسته بودم ؛
همه ي سال ها و ماه ها و ساعت ها و دقيقه ها و ثانيه ها را .
ادراكم تو را حس مي كند و حواسم تو را ادراك مي نمايد.
ديگر به مكانيزم حسي خويش وثوق دارم .
تو را مي بويم ؛
تو را لمس مي كنم ؛
تو را مي بينم ؛
تو را مي شنوم ؛
و تو را مي چشم ؛
اي دير يافته .
اي كه از من ؛ به من نزديك تري .
اي باز يافته ي سالهاي دور ؛
اي باز يافته ي سالهاي بي قراري ؛ بي حسي ؛
اي باز يافته ي سالهاي مردگي ؛ سالهاي بد .
مرا پذيرا باش .

خواهي پرسيد ؛ چرا باز يافته ؟
مگر پيش از اين امكان لمس و حضور تو را داشته ام ؟
آري ! تو را مي شناسم ؛ از كهن روزگاران .
با تو زير اين آسمان به فرياد آمده ام ؛
با تو زير اين آسمان به سكوت گوش فرا سپرده ام .
با تو دل شب را تا صبح گام زده ام .
صداي قدم هاي تو را كوچه هاي ذهنم ؛ مي شناسند.
با تو تمام پاييز را به انتظار مانده ام .
بارها بارسفر را با تو بسته ام ؛
دسته ي چمدانم هنوز لطافت دستان تو را در ناخودآگاه خويش به خاطر دارد .
عطر پيراهن تو ؛ براي سلولهاي من غريبه نيست .
آري ؛ ديري است كه تو را مي شناسم .

هرگاه كه تو نبودي ؛ ابرها تيره بود .
آن گاه كه تو نبودي ؛ دريا بي تاب بود .
كوه مويه مي كرد و مي ناليد .
صحرا ؛
چشم به راه باران داشت .
سنگ ؛ سنگين دل مي شد .
رود ؛ نمي غريد .
چشمه ؛ نمي جوشيد .

بي تو فصل ها يكسان بود .
بي تو فصل ها بي فاصله بود.
بي تو رنگ نبود .
بي تو رويا نبود.
بي تو اميد ؛ نوميد شده بود .
بي تو دل ؛ گرم نبود .
بي تو دل ؛ سير نبود .
بي تو دل ؛ دل نبود .

صداي تو

دل دريا را به دريا بخشيد .
و براي تنفس صبحگاهي
كوه را به كوهستان برد .
شب را به شب نشيني صحرا دعوت كرد .
ستاره را به آغوش آسمان انداخت .
و در امتداد كوير
خط ممتد افق را به پهناي دشت گستراند .

چه چيز در صداي تو ؛ به ارتعاش آمده بود ؟
آيا اعجاز ؟
كه با صداي تو
آب هم ؛ بي گدار به آب زد.

کورش کوچک - 04/11/81

No comments: