Tuesday, February 27, 2007

خط مخلوط

هجومي از فنا
مي گردد و مي چرخد و مي لولد
و خطي پر خلط ؛
سينه ي شب را خش مي اندازد

زوال ؛
سستي ؛
رخوت ؛
خمودگي
شايد كه واژگاني باشند ؛ بس بي رمق
ليكن اما
با استحكام و پرصلابت ؛ هرآنچه را كه رنگي از
اراده ؛
استواري ؛
و استقامت
درخود پرورده باشد
به كشاكشي سترگ و سهمگين فرا مي خوانند

واين ريگ مرده واژگان
با تمام توش و توان رنگ درباخته ي خويش ؛
از نهيبي هراس انگيز و وحشت زا
بطن واقعه را بارور مي دارند
و نه در دورترين نقطه ي دور
كه درآن نقطه ي كانوني ادارك و خيال

پريشان ؛
آشفته ؛
مشوش ؛
يغما زده ؛ تن به تاراج سپرده
چه باك !
چه باك ! ؛ از آن كه واژگان
بيشينه تر از واژه نيستند و آنچه كه باقي است و بقا دارد
خواستن است و طلب
و بايد كه خواست
و بايد كه پوييد
و بايد كه توفيد
و بايد كه غريد
و بايد كه بست به كمر؛ بند
و بايد كه خيز گرفت
به فراسوي رخوت
به فراسوي پستي
به هر آن لحظه كه از خاطره ي سبز طراوت ؛ تر است



کورش کوچک - 02/11/81

Saturday, February 24, 2007

تجربه 55 کلمه ای

بهانه‌اي براي بودن

رفته بود كه بميرد. يك گوشه‌ي دنج درحاشيه‌ي ساحل؛ با عضلاتي منقبض شده از ماشين پياده شد ؛ طناب را از صندوق درآورد و به دنبال درختي راه افتاد.


ترافيك

چشم هايش را كه بازكرد ؛ گوشهايش پر شده بود از صداي بوق . داخل حمـام شد؛ گوشهايش سوت مي كشيد . نگاهي به پلاك حلبي داخل آينه انداخت ؛ برق مي‌زد ؛ انعكاس نور بود ؛ چشمانش براي لحظه‌اي خيره شد . با بستنشان رفت به سالهاي دور ؛ صداي بوق ؛ صداي سوت ؛ صداي آژير .
با تنها دستش ؛ دستي كشيد روي قطعه آهن زيرگوشت ؛ صداي سوت بلندترشد .
خنكي موزائيك روي صورتش بود وقتي كه چشمهايش را بازكرد
12/04/82
سايز حماقت
دو ايكس لارژ 30/04/82

Thursday, February 22, 2007

جعبه‌ي شعر

لنگ واژه‌ي ناب نمي‌مانم
حتي اگر
كليد جعبه‌ي جادويي شعر را
گم كرده باشم
شعرم را خواهم گفت
حرفم را خواهم زد
حتي اگر شده
از جعبه آچار پدر
دو در كنم
واژه‌اي كه بوي روغن ترمز مي‌دهد
شعرم را خواهم گفت
نه ايجاز
نه مجاز
نه تشبيه
به تمثيل هم متوسل نخواهم شد
شايد اگر اقتضا كند
دست دراز كنم
به جعبه‌هاي كثيف صنايع غيرادبي
يا كه چيزي شبيه ، ازفهرست صنايع دم دستي
آري ! لنگ واژه نمي مانم
حتي اگر…


کورش کوچک–26/05/82

Monday, February 19, 2007

عمق عميق

آن هنگام كه چشمان افق ؛
تو را خوابيد
و نگاه خورشيد از نظاره ي تو ؛
دست برداشت
چشمه بود كه روي در روي ماه ؛
تو را جوش زد

و آن زمان كه گلوي دشت ؛
تو را خشكيد
و دستان كوير؛
تو را تاول زد

صحرا بود كه برلب هاي تو ؛
ترك برداشت

اي باور همه ي روياها

آسمان به پهناي آبي ؛
تو را به تعبير نشست

و خيال خواب تو را
دريا ؛
به عمق عميق ؛
فرو رفت

نفس را تازه كن ؛
برسنگ دل ؛ بنشين
و اندكي با من بياساي .


کورش کوچک 06/02/82

Wednesday, February 14, 2007

آن لاين

با عرض پوزش
اشكال از اشكال دريافتي است
لطفا دست به گيرندهاي خود نزنيد
ماهواره‌ها مي گويند
هوا امروز كمي تا قسمتي قبري است
و انگار ؛
هيچ ابري
قصد باريدن ندارد




طبق اخبار رسيده
براساس آخرين
بخشنامه‌هاي دولت محبوب
كنفتي هم
ماليات دارد



مثل پارسال ؛ امسال هم
به اندازه‌ي يك قطره
درلاي لايحه‌‌‌ي بودجه
پيش بيني براي وضع موجود نشده




در نشست شوراي اقتصاد
به هنگام بررسي نرخ برابري پول ملي با ارزهاي خارجي
با اندكي تغيير در وزش بادهاي موسمي
بوي ادرار ؛
تراز بازرگاني را دچار عدم توازن نمود



بعد از ضيافت پاياني كنفرانس حمايت از توليدات داخلي
با تغيير سطح آبهاي زير زميني
و تغيير فشار در لايه هاي زيرين جو
شاخص سهام شركتهاي دولتي
دستخوش دل پيچه شد
و با وجود خوراندن او.آر.اس يارانه‌اي
بازهم از دم پاي شلوارگشادش
آبهاي هرزهمراه با غبارات ريز محلي
خارج گرديد



لطفا دست به گيرنده‌هاي خود نزنيد
چيزي نيست
فقط هوا كمي پس است

کورش کوچک 04/05/82

Tuesday, February 13, 2007

زميني‌ترين آيه

من ؛ « تو» را مي‌نويسم
سطر به سطر

من ؛ «‌ تو» را مي‌‌نگارم
برگ به برگ

اي هم چو برگ ؛

« تو» را ؛ سبز يافته‌ام
و اينك سبزت نقش مي‌زنم
گره در گره
بر داري خيالي

تار به تار
به توري از نور مي‌آويزمت

و گام به گام مي‌رقصانمت ؛
بر صحنه‌ي سينه

اي ضرب آهنگ پر تپش
به ترنم لب بگشا
و لبان خشك برخاسته به طلب را ؛
تركن

و ترك حديث مكرر خويش نكن
اي زميني‌ترين آيه
اي مصحف بي نبي

من ؛ « تو» را مي‌خوانم
جزء به جزء
اي عرفي‌ترين پيام
« تو» را به ادراك نشسته‌ام
بي هيچ تاويل
بي هيچ واسطه

اي انتهاي كلام
اي آغاز نوا

[ حرف و گفت و صوت ]
مي رويد دربطن توبرتوي انديشه
و قلم به فكرافتاده است
و من ؛ به صرافت
و « تو» را مي‌نويسم
سطر به سطر
اي هميشه‌ي خدا ؛ در « من »



کورش کوچک 09/04/82

Tuesday, February 6, 2007

در پگاه

پگاهان را به انديشه ي تو مي آغازم

8888

در دورست ؛ آن سو تر از پنجره
كوه پيداست ؛ سنگين ؛ آرام و پر وقار
تو را فرا ياد مي آورم ؛ بي آنكه خود بخواهم
كه آميخته ا يي مي باشي از پگاه و كوه
پر از حس رويش
پر از حس طراوت
پر از حس تنفس
پر از غرور و رامش

8888

اينك تو را فرا دست ندارم
ليك در من ريزش مي كني
از تو دورم ؛ در ابعاد فاصله
و مي داني
كه از دور دست
مثل اينجا كه پنجره هست

شكوه كوه را به زيباترين منظر مي توان به نظاره نشست

8888

خورشيد سر ميزند
و من
پگاهان را به انديشه ي تو مي آغازم



کورش کوچک 09/11/81




Saturday, February 3, 2007

قربون روزهاي قديم

آهاي هيش كي اينجا نيست ؟
سيگار مي خوام ؛ يه نفر تو اين خراب شده نيس ؛ يه سيگار به من بده ؟
اي تف به قبر پدرتون هي .
معلوم نيست ؛ كدوم قبرستوني گذاشتن رفتن . فقط فيسن و افاده . با اون دامن سفيداي كوتاشون ؛ فقط بلدن روناشون و لخت كنن بذارن جلو چش مريض .

مردم ازبس كه زل زدم به سقف . آهاي …!!

چند سالي هست كه همه چيز و همه كس رو كنار گذشتم ؛ همه چيزم عوض شده ؛ حتي طرز صحبت كردنم ؛ اون آدم لمپن قديمي كجا رفت ؟ خودم هم نمي دونم . يكباره شد . البته بعضي وقتها اين دور و برها پيداش ميشه با همون لحن هميشگيش . مي زنه زير بد و بيرا گفتن هرچي كه از دهنش در مي آد ميگه ؛ تو همين چند خط هم ؛ دوباره خودش رو داره نشون مي ده . همينكه يادش ميكنم ؛ رو مي آد ؛ سريع خودش رو نشون مي ده ؛ تيز و فرز ؛ بچه جنوب شهر بود ؛ حالا درس كه يه جاي خوب تو بالا شهر مي شيشنه ولي اون وختا اين آدم محترم كه حالا با ريش و تسبيح و كت و شلوار و دوتا انگشتري عقيق ؛ توي ماشين مدل بالا لم مي ده و رانند ش حاج آقا صداش مي كنه . آقا ! اراذلي بود كه نگو .

آهاي ميس تخم سگ ؛ معلوم هست كدوم گوري رفتي . من سيگار مي خوام . مردم از درد ؛ بابا اين سگ توله موبور و ببندبد پاي اين تخت . يه نخ سيگار مي خوام .

آقا ! ول بوديم توي كوچه و محل ؛ يه پامون لاله زار بود يه پامون شهرنو . كافه نبود ؛ كه توش عرق نخورده باشم . بابامون گذاشته بود رفته بود پي خوشباشي هاي خودش ؛ ننه ي بدبختمون هم كه زورش به ما نمي رسيد ؛ هرچي نفرين كرد و هرچي ناله ؛ نشد كه نشد . انقدر تو محل شر درست كرده بودم كه بدبخت مجبور شد خونه رو عوض كنه ؛ تو همين هيرو ويري خونه عوض كردن بود كه اوضاع عوض شد ؛ مردم مثل مور و ملخ ريختن تو خيابون ؛ شعار ميدادن . ما هم با بچه شراي محل شديم يه دسه ؛ زديم تو بانكها ؛ زديم تو مغازه ها و فروشگاهها . هرچي كه گيرمون مي ومد مي برديم . واسه خودمون شده بوديم يه پا انقلابي ؛ اوضاع كه خوابيد زديم تو كار ؛ فرقي نمي كرد ؛ يه روز تو كار سيمان ؛ يه روز تو كار آهن ؛ يه روز تو كار كاشي ؛ لوله ؛ خريد و فروش زمين ؛ ماشين ؛ خلاصه هر روز يه كاره بوديم . وضعم توپ شد ؛ وضعم شد ؛ كويت ! واسه خودم كسي شدم ؛ آدم حسابي . با يه ژست غلط انداز ؛ شدم حاجي بازاري .

چه عجب ؛ ميس تخم سگ تشريف آوردن ؛ عنتر من يه سيگار ميخوام .
آي وان ت ا سيگارت ؛ پي ليز . مرده شور.

مريضم ؛ حالم خوش نيس ؛ ايران گفتن مرضم پول مي خواد؛ بايد خرجش كنم ؛ تا خوب شم ؛ پدرت بسوزه روزگار ؛ تا بود بدبختي بود و بيچارگي ؛ همين كه دسمون به دهنمون اومد برسه ؛ مرض لامسب ؛ خفت مون رو چسبيد . اي تف . اونم مرضي كه باس پاش دلار خرج كرد ؛ درك ؛ پول دارم خرج مي كنم . اين ينگه ي دنيا هم بد جايي نيس ها؛ ياد ايرون افتادم ؛ نه الانش رو ها ؛ قبل از انقلاب ؛ دلم مي خواد دوباره جون بودم ؛ پرشه مغازه عرق فروشي ؛ فيل ام ياد هندستون كرده ؛ گفتم كه پشت اين حاجي بازاري محترم همون بچه لش قديمي چرت مي زنه ؛ با كار؛ خوابش كرده بودم .

اين ميس عنترم به ما سيگار نداد كه نداد.


کورش کوچک - 06/11/81

Thursday, February 1, 2007

شب زدگان

ز چه رو به شب دچاريم ؟
ز چه رو چنين به خواري ؛ دل و دين به شب سپاريم؟
ز چه رو اسير بنديم ؟
ز چه رو به خود نبنديم ؛ همه اين سيه سپاري ؟

ز چه رو ز خود نپرسيم ؟
همه عمر به بند و با غل ؛ همه گان به تك به تازيم ؛ به پي خيال آغل ؟

ز چه رو چنين چراييم ؟

همه سفلگي و پستي
همه رخوت است و مستي
همه حيلت است و نيرنگ

همه كار ؛ سياه بازي است
همه جا خدا به بازي است

چه درون روي به مسجد؛
چه درون روي به محكم
چه درون شوي به مكتب
چه برون شوي به برزن ؛

همه جا خدا برون است

همه جا ريا به رقص است
همه جا نه دل ؛ به كار است
همه جا بدل به نقد است
همه سكه ها ؛ قلب است
همه قلب ها ؛ سنگ است

به خدا به سنگ بنازم ؛
كه به سان سنگ ؛ سنگ است

کورش کوچک
11/10/81



شهري بنام ‌ شهر نو

اي آقا ، اون روزا كي مثل امروز بود
مزدمون به دلار بود و به ريال خرجمون
خونه مي‌خواستي به هشت نه هزار تومن ، حياط دار و دل باز ، وفور نعمت بود
مردم به هم مهري داشتند ، كسي به كسي كاري نداشت
- حاجي !
كافه و عشق و حال و ددرم بود ؟
جوون سن‌ت قد نمي‌ده ،
موسي و عيسي به دين خود ،
در مسجدا باز بود

«آقا اگر لطف كنيد پياده مي‌شم »

عرق فروش‌هم جاي خودش
- حاجي ،
راست و حسيني‌ش « شهرنو » نرفتي ؟

باباجان تصدقت ، جووني بود و يه عالمه شر و شور
بعضي وقتا كه فكر مي‌كنم ، الانه جوونا پيغمبرن

« داداش پياده مي شم »
- آقا ! طالقاني مي‌خوره ؟

جوون گفتم سن‌ت قد نمي ده
همين مرحوم آقاي طالقاني
چقدر داد زد كنار مسجد مستراب هم مي سازند
كسي گوش نداد كه نداد
مي‌گفتن ، موقع انقلاب يه عده مي‌خواستن ، زنهاي بيچاره رو بسوزونن آقاي طالقاني گفته بود اگر مردش هستيد اونها رو ببريد خونه‌تون و توبه شون بديد

- حاجي از اين حرفا گذشته چند دفعه اونجا ..

جوون تو نمي خواي پياده شي ؟

- حاجي شما هم داري جا نماز آب مي كشي ؟

نه فدات همه مي‌رفتن منم آره ، يه چند باري
زناي اونجا چه جوري بودند ، سانتال مانتال و قري فري ، مثل اين فيلماي سكسي ؟
جوون من كه الان ديگه ازم گذشته ، اين هايي رو كه ماهواره نشون مي‌ده ، بابا جان برا خودشون ملكه‌اي‌ين ، كلي دوا دكتر خرجشون مي شه ،
من مي‌خوام پياده شم ، هروز دم غروب با چند تايي رفقاي قديم و تازه توي پارك جمع مي شيم و از زمين و زمان حرف مي‌زنيم .
با اجازه تون منم پياده مي‌شم ،
آقا دونفر
عجالتا عرض كنم كه من دانشجوي جامعه‌شناسي‌ام ، يه تحقيق دارم انجام مي‌دم درباره‌ي « زنهاي خيابوني »
حاجي ، اگر ايراد نداره منم با شما بيام تو جمع‌تون
بچه‌ اين قدر به من نگو حاجي ، حاجي باباته ، بيا بريم ببينيم چي از آب در‌ مياد
کورش کوچک 19/07/82