Thursday, February 1, 2007

شهري بنام ‌ شهر نو

اي آقا ، اون روزا كي مثل امروز بود
مزدمون به دلار بود و به ريال خرجمون
خونه مي‌خواستي به هشت نه هزار تومن ، حياط دار و دل باز ، وفور نعمت بود
مردم به هم مهري داشتند ، كسي به كسي كاري نداشت
- حاجي !
كافه و عشق و حال و ددرم بود ؟
جوون سن‌ت قد نمي‌ده ،
موسي و عيسي به دين خود ،
در مسجدا باز بود

«آقا اگر لطف كنيد پياده مي‌شم »

عرق فروش‌هم جاي خودش
- حاجي ،
راست و حسيني‌ش « شهرنو » نرفتي ؟

باباجان تصدقت ، جووني بود و يه عالمه شر و شور
بعضي وقتا كه فكر مي‌كنم ، الانه جوونا پيغمبرن

« داداش پياده مي شم »
- آقا ! طالقاني مي‌خوره ؟

جوون گفتم سن‌ت قد نمي ده
همين مرحوم آقاي طالقاني
چقدر داد زد كنار مسجد مستراب هم مي سازند
كسي گوش نداد كه نداد
مي‌گفتن ، موقع انقلاب يه عده مي‌خواستن ، زنهاي بيچاره رو بسوزونن آقاي طالقاني گفته بود اگر مردش هستيد اونها رو ببريد خونه‌تون و توبه شون بديد

- حاجي از اين حرفا گذشته چند دفعه اونجا ..

جوون تو نمي خواي پياده شي ؟

- حاجي شما هم داري جا نماز آب مي كشي ؟

نه فدات همه مي‌رفتن منم آره ، يه چند باري
زناي اونجا چه جوري بودند ، سانتال مانتال و قري فري ، مثل اين فيلماي سكسي ؟
جوون من كه الان ديگه ازم گذشته ، اين هايي رو كه ماهواره نشون مي‌ده ، بابا جان برا خودشون ملكه‌اي‌ين ، كلي دوا دكتر خرجشون مي شه ،
من مي‌خوام پياده شم ، هروز دم غروب با چند تايي رفقاي قديم و تازه توي پارك جمع مي شيم و از زمين و زمان حرف مي‌زنيم .
با اجازه تون منم پياده مي‌شم ،
آقا دونفر
عجالتا عرض كنم كه من دانشجوي جامعه‌شناسي‌ام ، يه تحقيق دارم انجام مي‌دم درباره‌ي « زنهاي خيابوني »
حاجي ، اگر ايراد نداره منم با شما بيام تو جمع‌تون
بچه‌ اين قدر به من نگو حاجي ، حاجي باباته ، بيا بريم ببينيم چي از آب در‌ مياد
کورش کوچک 19/07/82

No comments: