Monday, September 24, 2007

هبوط در تهي

مرده‌اي سرشار از جنبش
مرده‌اي سرشار از تحرك
خود را مرده‌ يافتم ، در آغازين پگاه تولدي دوباره
برچين‌هاي روي پوش سپيد بستري ، طرح وهمي از خويشتن خود را باز يافتم
نقشي از پوچ با خطي از هيچ ، برخاسته از خاطره‌اي يا كه پنداري -مرگ را سرشار از تنفس در جاندارترين فضا
از كالبدي سرد و فسرده كه مرگش خوانده بودند ، باز جستم
و به اعماق زمان فرو گشتم
زمان در من جاري بود
و من در زمان
به پايان بي‌كرانگي بي‌حاصل خويش پيوند مي خوردم
و اين چنين بر من نمايان مي‌گشت كه با توان و توشي بر‌جاي مانده از غباري گنگ
كوله بار رنج و محنت ارزان فروخته‌ي خاك
بر دست و گرده‌ي همه‌ي فرزندان نطفه‌ نبسته‌ي تاريخ وانهاده مي گرديد
و به وعيدي گزاف
دياراني گيج و گول
كه تيره‌ روشن‌هايي بس آميخته‌ به اوهام را مأمن گشته بود
بشارت مي داند
من بودم و همه‌ي آن سايه‌هاي سرشار از تهي كه طرح وهمي از خويشتن خود را
بروهم آلود چين‌هاي بستري باز جسته بودند
و بودند شمايل‌هايي گنگ و درهم باف
بي نقشي از هيچ خط و پنداري
چونان يكي مصحفي باكره
به رنگ پنداري ، پرداخت گشته يا نگشته
بر خاطره يا كه خيالي ، نقش بسته يا نبسته
در بي چوني و بي صورتي
پاي در عوالمي برساخته از صورتها و تعينات بر‌مي‌نهاديم

كيفيتي روان و زلال در بي صورتي‌ها و بي چون بودگي‌هامان به سيلان درآمده بود
و بدين سان
قرار و رامش نخستين رنگ درباخت و رامش و قراري پسيني
از وراي دهليزها و دالان‌هايي بس مانوس به پذيره‌ آمد و
به يكباره ،
ضمير خود را با طپش و تنش‌هايي دير آشنا تنها يافتم ، دربطن يكي طرحي نحيف
يكي طرحي از آن گونه شمايل‌هاي گنگ و درهم باف كه با من آميخته گشته بود ، يا كه من در او آميختخه بودم

من چه بودم ؟
حاصل پيچش پيكري بر پيكري
حاصلي برجاي مانده از تكراري عبث
نقشي از پوچ با خطي از هيچ بر چين‌هاي سپيد بستري سرد و فسرده

ودر چنين احوال بود كه علت ترس از سقوط
آن هم از بلنداي خويش بر من آشكار گشت
ترسي كه پايدار ماند و ابدي
سقوطي كه شيريني روياهاي آتي را بارها در كام من به تلخي كشاند
« سقوط از زهدان » ، سقوط در تهي ، آن هم از تهيگاه

و اين گونه آغاز گشت سقوط من
تولدي نوباره
زايش نوزادي مرده
جنيني مانده از جنايتي
مرده نوزادي به خون آغشته و گريان با يكي طرحي از بي‌صورتي‌ها
زخمي از خنجر طبيعت بر گرده ي رنجور هبوط كرده‌اي در تهي


کورش کوچک – 10/07/81

Saturday, September 15, 2007

كليد دل

كتري را از روي بخاري برداشت و ليوان را لب به لب پر كرد، چاي غليظ و داغ موقع نوشتن مي‌چسبيد. صندلي را پيش كشيد و پشت كامپيوتر نشست، برنامه ويرايشگر را با يك كاربرگ خالي باز كرده بود تا در مورد متني پيشنهاد شده چيزي بنويسد.
ويرايشگر جديد كارش را بسيار راحت كرده بود به طوري كه با آن مي‌توانست، برخلاف ماشين تحرير، بدون مچاله كردن حتا يك برگ از كاغذهاي سفيدش هرقدر كه ميلش بود كلمه‌ها و جملات متن را پس و پيش كند و آخر سر هم در حاليكه متن تايپ شده را روي صفحه نمايشگر مي‌ديد با فشار دادن يك كليد آن را به چاپ برساند.
قبل از تايپ متن سفارش شده يكبار ديگر آن را خواند : « وقتي مادر در را بازكرد، فقط سلام كرد و منتظر جواب نماند، وارد خانه كه شد مستقيم به طرف اتاق خودش رفت و سازش را از روي ديوار برداشت و شروع كرد به زدن و زير لب شعر الهه ناز را زمزمه كرد. سرش را رو به بالا گرفته بود و اصلا متوجه نشد كه صدايش بيش از اندازه بلند شده است، بعد از لحظاتي دست از ساز كشيد و و مدتي مات و مبهوت به ساز نگاه كرد، روي سينه‌اش گذاشت، دقيقه‌ها گذشت، بلند شد، روبروي پنجره ايستاد و ساز را محكم به زمين كوبيد».
متن كه به پايان رسيد شروع كرد به تايپ جملات و در حاليكه آنها را روي صفحه نمايشگر مي‌ديد، حرف به حرف تمام كلمه‌ها را داخل كاربرگ ويرايشگر به ثبت رساند. بعد از تايپ، با تكيه به پشتي صندلي به فكر افتاد. خوب! با اين پيش فرض چه بايد مي‌كرد؟
اول روي كليت روايت فكر كرد، بعد به سراغ شخصيت داستان رفت. اين طور كه متن مي‌گفت، اين شخص آدمي بود اهل ساز و آواز و البته اهل دل، اما چرا اين همه دل زده؟ آدمي كه الهه ناز را مي‌نوازد و بعد سازش را پيش پاي الهه‌اش قرباني مي‌كند! اما چرا اين وسط ساز بايد قرباني مي‌شد؟آيا بايد قرباني مي‌شد تا كه غبار خاطره‌اي دور را از پيش چشم پاك كند؟ اين خاطره چه بود؟ آيا عشقي بود آتشين كه بعد از شعله كشيدن به يكباره فروخفته بود؟ يا كه ساز و آن ترانه، كليد حل معما بود؟ آيا اين ساز بيانگر حكايت‌ِ دل‌آزار‌ِ دلبندي بند‌ِدل بريده بود كه بايد اين چنين از نوا مي‌افتاد؟ آيا هديه‌اي بود از يك الهه‌ي زميني، كه به اقتضاي زميني بودنش رفتار كرده‌ بود و اينك تيغ تيز اتهام را بر گلويش كشيده‌ بودند؟
بيشتر از اين دوام نياورد، شاه كليد ذهنش را براي باز كردن قفل‌هاي متن بكار گرفته بود و تلاش مي كرد كه كليد مناسب را بيابد، جرقه‌اي درخشيد!! به صورتي بسيار گذرا ليستي از كلمات در ذهنش رديف شد – دل‌زده، دل بند، معما، كليد، قفل، ساز آواز، دل بريده، اهل دل، كليد، دل، كليد‌ِدل – بله كليد حل مشكلات را يافته بود! خودش بود، در قسمتي از صفحه كليد قرارداشت.
جملات متن پيشنهادي را علامت گذاري كرد و كليد دل را نشانه رفت. چاي هنوز داغ بود.



کورش کوچک -05/10/80

*** كليد دل مخفف كليد دليت در كامپيوتر مي‌باشد كه فشردن آن باعث پاك شدن موارد مشخص شده مي‌گردد.




Wednesday, September 12, 2007

لب جام و دندان مار

نه چراغ چشم گرگي پير – نه واي جغد كور بي نوايي – نه آواي غمين مردنايي –
طنين شيون طفلي ز برزن – كبودي زينت سيماي هر زن –
نفير ناله‌ها ، لا لاي كودك –

اجاق كومه‌ها دل سرد و خاموش – تنور خانه‌ها بي طعم ناني –
به خاك اندر ، غرور و دست مردان –

سياهي ، در پس هر طرح و نقشي –
سياهي ، متن دفتر –
سياهي ، متن افكار –
سياهي ، جنگل اوهام و اشباح -

از پس پشت اين ديوار ستبر ظلمت اندود –
قرار بي قرار بستر رود و هم آغوشي سنگ با ماه –
غبار و تيرگي لب بر لب آب –

شبي تاريك و وهم آلود –
شبي تاريك و « بيم موج »

نماي رقص مرجان ، رقص زهره ، شَمايي تيره و تار بر تن آب –

سياهي ، لال زاغي مانده در راه –
سياهي ، مأمن پتيارگي‌ها –

همه افسون و نيرنگ –
همه جا سايه‌ي دجال وحشت –
كرانه تا كرانه زوزه ي باد –
زمين ، اين بستر غم –
زمان ، تكرار ماتم –

سياهي ، مأمن پتيارگي‌ها –

نفس ، مردار –
نفس ، بوناك –
نفس ، دم سرد –
دم ، دمادم تيره ، خونابه –
دم ، دمادم تيره ، خلط آميز –

جهان ، اين قحبه‌ي پير –
نگار چهره‌اش ،‌ جان مايه‌ از خون –
دوام چرخشش ، دوار از رنگ –
قوام چرخشش ، بر چرخ پستي –

زمان ، تكرار ماتم –

نه رويايي –
نه ماوايي –
نه آوا و طنين خنده اي ، دستي –
نه شوقي و نه شوري –

پلشتي –
پليدي –
زهر خنده –
سيه مستي –
دو رويي –

خدا ، قاهر –
خدا ، قاسم –
خدا ، جبار –
خدا ، آن خير ماكر –
خدا ، حاظر –
خدا ، ناظر –

جهان ، اين قحبه ي پير –
زمين ، چون بستر غم –
زمان ، تكرار ماتم –

پگاهان ، توامان با تب –
پگاهان ، بي‌خيال خال –
پگاهان ، داغ تب برخال –

نگاه ، با غش –
نگاه ، بي نقش –

صدا ، درهم –
صدا ، برهم –
صدا ، با خش –
صدا ، صد آه –

نفس‌ها حبس –
سينه‌ها پرجوش –
دست‌ها در گل –

كلام ، بي لام –
كلام ، بی كام –
كلام ، در جام -







کورش کوچک -28/05/80

· عنوان بر پايه‌ي چگونگي گرفتن زهر مار انتخاب شده ، آن گاه كه دندان اين گزنده را بر لب جامي مي‌نهند تا كه زهر خويش در آن ريزد
.

Saturday, September 8, 2007

ظلمت در نيمروز

دراين روزان تيره
دراين روزان شب گون
دراين روزان كه جغدان رهنورد و رهنمايند

روزي آن كس كه ميلش ، سوي فرداست
هجرت است و غربت است و بيش از اين‌ها درد جان كاه

دراين روزان شب آيين
دراين روزان مرگ اندود
دراين روزان كه آواي حزين گرگ پيري ، از ميان سينه پرخلط شب هم
برنمي‌آيد به گوش

روزي مردان صحرا
روزي زنهاي دريا
روزي آني كه داده است ، كمترين نوري به دل راه

خار درچشم
يا كه ناقابل برنده تيغ تيزي است بر گلوگاه

آخر اما تا به كي ، ما چشم خود را بسته باشيم

هلا من با شمايم » هاي آن كس را
كه از شوق « فشار گرم دست دوست مانندي » ،
« قدم در راه بي‌فرجام »ِ « هرجايي كه پيش آيد » ، نهاد و رفت را نشنيده باشيم ؟

هلا ما ، اي به ساحل خفتگان در امن و راحت ؟
آخر اما هيچ خواهيمان شنيد ؟
بانگ آلوده به درد‌ِ پيريوشي را :
« آي آدمها ، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ،
يك نفر در آب دارد مي سپارد جان »

پس چرا ما چشم خود را ، گوش خود را بسته‌ايم ؟

پس چرا ماها فراموش كرده‌ايم ؟

« نيست اندر جبه‌ام الا خدا »

ما كه در خودمان خدا را ديده‌ايم ،
از چه روز بازم به بت رو كرده‌ايم ؟

هيچ آيا ما زخود پرسيده ايم ؟
وين خدايي را براي آسمان مي‌خواست ؟
يا بهر زمين ؟
او كه آغشته به نفت در بوريا
آتشي خونين فكند در سينه ها

هلا ما ، اي به غفلت رهسپاران
در دل دهليز اين شب‌هاي تار

از چه روي است كه فراموش كرده‌ايم ؟
نام ماني ،
نام زنديق بزرگ ،
آن كه آويزان به تاريخ مانده است ،
بر در دروازه ها
آن كه آخر نقش خود را آفريد ،
بر دل ديوار دشت بي‌ تپش
پرده‌اي از نقش كاه با رنگ پوست

ما « سبك باران ساحل‌ها »
چشم‌مان در خواب خوش ، خوش خفته است

دراين روزان تيره
دراين روزان شب گون
دراين روزان مرگ آيين
كه ديگر خط گَردي و غباري برنمي خيزد
از ميان دفتري آغشته در شور و حماسه
از ميان دفتري سر بركشيده از دل آوار اين خاك
از ميان دفتري برجاي مانده از پس « سي ساله » رنجي

هلا آنان كه داديد كمترين نوري به دل راه
هلا زنهاي دريا
هلا مردان صحرا
هلا اي رهنوردان سوي فردا



کورش کوچک -28/05/80

· عنوان برگرفته از كتابي به همين نام ، اثر آرتور كستلر
· در حكايتهاست كه هنگام بركشيدن مسيح بر خاج (صليب) در نيمروز به هنگامه‌ي حضور خورشيد ، ظلمتي مردمان را در خود گرفت



Wednesday, September 5, 2007

صداي سنگ فرش


پاي خيس – حوله‌ي پرتب – تلخي گلو – سرفه‌هاي خاكستري – سينه‌ي پرخش – كلمه‌هاي بريده‌ - سرفه و سرفه و سرفه – دردهاي قطعه قطعه – جمله‌هاي ناتمام – چشم‌هاي التهاب – كوفتگي‌هاي بي‌تحرك – عضلات منقبض –
نبض خيال –
سرنگ بي‌رنگ – گردش وهم – گنگي احساس – غبار پرواز –
گرد و خاك روي‌ تاقچه – ساعت زنگ زده – صداي گريه – صداي جيغ –
دست و پاي يك عروسك –
خش خش جارو – حوض كاشي – صداي گنگ و پر هراس يك كبوتر – نقش قالي روي ديوار حياط – چادر روي طناب – زنبيل كهنه‌ي قرمز روي پله –
گيس‌هاي سفيد بافته – بوي ويكس – دردهاي كهنه –
صداي در – ظهر داغ – صداي سنگ فرش حياط – پاهاي غرغر و فرياد –
پاشنه‌ي قيصري و دستمال يزدي – صداي فين توي‌ باغچه – چشم سرخ – موي سينه – دست چپ – طرح مادر – سبزي خال –
دست و پاهاي عروسك – بوي ويكس – صداي جيغ – كشيده – انگشتري پشت دست چپ – چادر روي طناب – صداي بال كبوتر –
دست و پاهاي تشنج – انقباض عضله – سرنگ بي‌رنگ – سرفه‌ي خاكستري – حوله‌ي تبدار –
پاشنه‌ي قيصري و صداي سنگ فرش -


کورش کوچک – 02/08/81