Monday, June 25, 2007

قاب عكس

بر چهار پايه
ايستاده‌ام
معلق ميان زمين و زمان
روي دست هايم مانده ، قاب عكس قديمي
همراه ميخ فرو مي‌شوم
به عمق ديوارهاي كاهگلي
تا مي‌خواهم دستان كوچك كودكي‌هايم را
براي هميشه درون دست‌هاي مادرم بگذارم
پاهايم فرار كرده به سوي كوچه
خودم را از لاي قاب بيرون مي‌اندازم
معلق ميان زمين و زمان
دنبال بچگي‌هايم مي دوم
تا انحناي كوچه
مادرم
- عروس كوچك سالهاي دور –
كنار پنجره‌هاي هرروز با من بزرگتر مي‌شود
طول كوچه را زير چادرش لي‌لي مي‌كنم
تا حواسش پرت مي‌شود
تيله‌هايم را به زمان مي بازم

زمان مرا مي‌برد

مادرم
- عروس كوچك سالهاي دور –
هنوز كنار رحل قامت نبسته‌است كه مهرش را مي دزدم
شيرش را هزار بار حرام و حلالم كرد
پستانش اگرچه خشكيد
سالهاست كه جوشانده‌ي مهرش
درون قوري بند خورده مي‌جوشد
قاب عكس قديمي را به ميخ بند مي‌كنم
مي‌كشم خودم را به چهار ميخ
روي ديوار
قاب عكس خالي است .

کورش کوچک – 11/07/82

چشم بازكن

« چه دانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد» «مولانا»



هربار
چندان كه نگاه مي‌كنم
چنان است كه گويي
چندين و چند بار تو را زيسته‌ام
زيستني از آن گونه
كه مي‌رويد توأمان در بستر امن يك نگاه
چشم بازكن
چرا كه هربار
چندان كه در تو نظر مي‌كنم
در چشمانت
كشاكش‌هايم تحديد مي‌شود
آنگاه است كه در تو
به دوگانگي مي‌رسم
چشم بازكن
من در چشمان تو مرور مي شوم
و به ياد مي‌آورم
كه عبور از درون خود
رسيدن است به مرز يك حس مشترك
بگذار، تنها در تو مكرر شوم
كه انعكاسي پر از سكوت
در شبانه‌هاي نگاه توست
درياي بي قرار شبانه‌اي را
حلقه‌هاي درهم درونم به دوره مي‌افتند
پلك سنگين
آنگاه كه
بر چشمانت فرو‌‌مي‌چكد

چشم بازكن
كه من
چندان كه نگاه مي‌كنم
چنان است كه گويي
چندين و چند بار تو را زيسته‌ام
در بستر امن يك تشويش
چشم بازكن
چشم تو
ساحل امن نا آرامي است

کورش کچک – 04/09/82



گبه

به انجام رسيده و نرسيده
با زمان و در زمان چرخيدن
و نقش خود را نقش زدن
سپيد ، سرخ ، سياه ، سبز
گره در گره بند به بند
تار و پود را برهم تنيدن
تنها لحظه‌اي درنگ مان بايد
تا كه از فراز
خود را
نه مكرر
كه مرور كنيم
و بافته خود را به نظاره نشينيم
آنچه تنيده ايم
خوب و بد نقش ماست بر دار
به انجام رسيده و نرسيده
زمان است كه مي‌گذرد
« كفش‌هايم كو؟»(1)

کورش کوچک – 02/10/82


(1) از سهراب سپهري

Saturday, June 23, 2007

بي واژگي شب

كورسوي بي واژگي شب است
و چراغ كلام سراسر بي سو

ثانيه ها و دقيقه ها
هم پاي قرص خواب از پا افتاده اند
و خواب نيز افتاده است ؛
به دور قرص ماه سرش به دور

و در اين ساعت افتاده ي بي نبض خيال ؛
گيج و
حيران و
رها
عقربه ها ؛ مي سوزند
در هرم نفس هاي زمان

و در اين تيره دم خالي از رنگ و نگاه
پير زال شب تاريك ؛
كه كشيده است
سياه چادرك ژنده ي خود را
به سر نعش سحر
و كشيده است به روي ؛
پنچه ي خونين
و به تن كرده ؛
سياه ؛
رخت عزا

پيش آمده است
تا لب درگاه ؛
كه تا پيش تر از آمدن پيشامد
از حنجره ي سرخ شفق
خبر واقعه را
به يكي بانگ بلند ؛ با فرياد
فرياد زند :

« آنك !
چراغ خانه ي منجي مرده است ؛
چراغ هاتان را ؛
خود ؛
برافروزيد. »

کورش کوچک – 11/03/82

تنگناي انديشه

قير شب ؛ عايق كرده است
آسمان انديشه را
و تنها تيرگي است ؛ كه از ناودان خيال
فرو مي چكد بر سنگ فرش ذهن

جوي تفكر را
خس و خاشاك سياهي ؛ بند آورده است
و ؛ تباهي است
كه در انتهاي رود به اعماق دره ي پندار مي غلطد

سيل ظلمت ؛
خاطر سبز كوهساران حكمت را از رنگ شسته است

گفتار ؛ كردار و خرد نيك اورمزد را
حقيرمايگان اهريمن ستا
دست آلود پليد دستان خويش ساخته اند

ليكن اما چه باك !
چه باك از شب ؛
چه باك از تيرگي ؛
چه باك از اوهام و پندار كژانديشندگان
چه باك از تودرتوهاي خيالات خاك گرفته ي اعصار
چه باك از اذهان مرگ انديش شب زي

كه اين سه نيك رهنمود جاويدان اهورايي را
مشعل داران خرد و روشنايي ؛
آنان كه خداوندگاران عشق و حماسه اند
بهر آيندگان اين راه دور و دراز ؛ به ميراث بگذاريده اند
بي وحشت از موج و توفان و بلا
بي وحشت از دراز دستي مشتي دست آلودگان تيره پندار
بي وحشت از وحشت آفرينان بي مقدار
بي هراس از داغ و تيغ و درفش
بي هراس از چوبه هاي دار
بي خوف از هرآنچه كه خوف بر دل هاي مخوف مي افكند
آري ؛ اين سالخورد ميراث پر خطر را
اين راه را
اين خط خونين به جاي مانده از دل هاي خونين را
اين خط ديگر را
اين « سوم خط » آن خطاط عاشق را
بهر ما بنهاده اند.

سوگند به قلم
سوگند به خط
سوگند به كلمه
سوگند به هرآنچه كه نگارنده ي عشق است
كه از هيچ نپرهيزيم
كه از هيچ نه بگريزيم
كه از هيچ نهراسيم
سوگند به عشق و حماسه
كه هيچ كينه نورزيم
كه هيچ پست نگرديم
كه همه شوريم
كه همه شوقيم كه همه ميليم کورش کوچک – 14/12/81

عطش ؛ آتش

عطش ؛ آتش ؛ داغ تب
عطش ؛ آتش ؛ كنج لب
عطش ؛ آتش ؛ حال خراب
عطش ؛ آتش ؛ جام شراب
عطش ؛ آتش ؛ بانگ عود
عطش ؛ آتش ؛ آه و دود
عطش ؛ آتش ؛ چشم سياه
عطش ؛ آتش ؛ برق نگاه
عطش ؛ آتش ؛ هورم نفس
عطش ؛ آتش ؛ سينه ساز
عطش ؛ آتش – مرحم درد
عطش ؛ آتش – مرحم درد
عطش ؛ آتش - مرحم درد کورش کوچک - 30/11/81

بعد چهارم

ميلي متر ؛ سانتي متر ؛ متر
وجب
ميلي متر ؛ سانتي متر؛ متر
قدم

ميلي متر ؛ ميل
ميله
ميله ؛ ميله ؛ ميله ؛ ميله

سلول

مربع ؛ مكعب ؛ مساحت ؛ محيط ؛ فضا ؛ ظرفيت ؛ حجم

ابعاد

بعد يكم ؛ بعد دوم ؛ بعد سوم

قدم ؛ قدم ؛ قدم ؛ قدم
ديوار

دور ؛ دايره ؛ گردش
عقب گرد

قدم ؛ قدم ؛ قدم ؛ قدم
ميله

دور ؛ دايره ؛ گردش
ديوار

يك ؛ دو ؛ سه ؛ چهار

وجب
وجب ؛ وجب ؛ وجب ؛ وجب

چهار قدم و چهار وجب

ارتفاع

چهار قدم و چهار وجب

بعد يكم
بعد دوم
بعد سوم

ثانيه
دقيقه
ساعت
روز
ماه
سال

ميلي متر
سانتي متـر
متر
ميل ‍؛ ‌ميله
‌ سلول
سالي متر
بعد چهارم
کورش کوچک – 18/03/82

Saturday, June 16, 2007

گريز از ناگزير

باز در خود هستم و با خود تنها ؛ و به تو مي انديشم ؛
اي دوست ؛ اي بي همتا .
با تو روان گشتم ؛
با تو از خودي خود به در شده ام .
به تو آميخته ام .
مرا از تو گريز نيست .
با تو و در تو ناگزير گشته ام به زيستن ؛
و چرا با تو و چرا در تو ؟

با همين چند سطر ؛ هم اينك در خود نيستم .

به تو انديشيدن و در خيال با تو به نجوا پرداختن ؛
توش و توان و راحت را از من در مي ربايد .
ديگر ساعت ها و دقيقه ها را پي نمي گيرم ؛
فارغم از خودي خود ؛
و به بي خودي رسيده ام ؛
همه ي ميلم سوي توست .
اي بي همتا ؛ اي دوست .

اي كه تو را به انتظار نشسته بودم ؛
همه ي سال ها و ماه ها و ساعت ها و دقيقه ها و ثانيه ها را .
ادراكم تو را حس مي كند و حواسم تو را ادراك مي نمايد.
ديگر به مكانيزم حسي خويش وثوق دارم .
تو را مي بويم ؛
تو را لمس مي كنم ؛
تو را مي بينم ؛
تو را مي شنوم ؛
و تو را مي چشم ؛
اي دير يافته .
اي كه از من ؛ به من نزديك تري .
اي باز يافته ي سالهاي دور ؛
اي باز يافته ي سالهاي بي قراري ؛ بي حسي ؛
اي باز يافته ي سالهاي مردگي ؛ سالهاي بد .
مرا پذيرا باش .

خواهي پرسيد ؛ چرا باز يافته ؟
مگر پيش از اين امكان لمس و حضور تو را داشته ام ؟
آري ! تو را مي شناسم ؛ از كهن روزگاران .
با تو زير اين آسمان به فرياد آمده ام ؛
با تو زير اين آسمان به سكوت گوش فرا سپرده ام .
با تو دل شب را تا صبح گام زده ام .
صداي قدم هاي تو را كوچه هاي ذهنم ؛ مي شناسند.
با تو تمام پاييز را به انتظار مانده ام .
بارها بارسفر را با تو بسته ام ؛
دسته ي چمدانم هنوز لطافت دستان تو را در ناخودآگاه خويش به خاطر دارد .
عطر پيراهن تو ؛ براي سلولهاي من غريبه نيست .
آري ؛ ديري است كه تو را مي شناسم .

هرگاه كه تو نبودي ؛ ابرها تيره بود .
آن گاه كه تو نبودي ؛ دريا بي تاب بود .
كوه مويه مي كرد و مي ناليد .
صحرا ؛
چشم به راه باران داشت .
سنگ ؛ سنگين دل مي شد .
رود ؛ نمي غريد .
چشمه ؛ نمي جوشيد .

بي تو فصل ها يكسان بود .
بي تو فصل ها بي فاصله بود.
بي تو رنگ نبود .
بي تو رويا نبود.
بي تو اميد ؛ نوميد شده بود .
بي تو دل ؛ گرم نبود .
بي تو دل ؛ سير نبود .
بي تو دل ؛ دل نبود .

صداي تو

دل دريا را به دريا بخشيد .
و براي تنفس صبحگاهي
كوه را به كوهستان برد .
شب را به شب نشيني صحرا دعوت كرد .
ستاره را به آغوش آسمان انداخت .
و در امتداد كوير
خط ممتد افق را به پهناي دشت گستراند .

چه چيز در صداي تو ؛ به ارتعاش آمده بود ؟
آيا اعجاز ؟
كه با صداي تو
آب هم ؛ بي گدار به آب زد.

کورش کوچک - 04/11/81

Friday, June 8, 2007

دورها

به سمت آن دورهاي دور
آنجا كه خورشيد هنوز سر نزده است
ايستاده مردي
كه مي خواند رفتن را
به زيباتر سرودي از شوق ؛
آكنده از حس پويش
همه ي حجم هاي روشن را
درون دستان خود مي فشارد
و چوب دست خيزرانش
به خود مي خواند افق را
سينه ي آسمان
در تير رس چشمانش نشسته
پهناي دشت
خميازه مي كشد ؛ گام هاي موزونش را
و او همچنان به قصد دورها
آنجا كه خورشيد هنوز سرنزده است
به زيباتر سرودي مي سرايد:

با شمايانم ؛ اي روزگاران در پيش !
مي بايد كه مرا
دريابيد کورش کوچک- 23/02/82

Wednesday, June 6, 2007

شبكه ي معنويت

سپيد گيسوي ؛ افتاده زپاي
سياه چادرش بر سر
در پشت حلقه هاي مشبك نقره فام ضريح
فرومي چكاند صريح ؛ راز دل دردمند خود را
با چشماني كه به گستره ي دريا ماننده است
هرچند كه خط قامتش به قد ساليان عمر؛ ميل به انحناء نموده است
و با دستان رنجور خسته ي برخاسته به طلب
پاي مي فشارد به داد در پاي ضريح مشبك

و آن سوتر ؛ آن جا كه چراغ هست

نشسته در فضاي باز حياط ؛ برسكوي حوض آب آبي
مردي سيه چرده ؛ تنها
نه ! گويا آن چنان كه بايد تنهاي تنها نيست
صداي ديگري نيز با اوست ؛
آري ! صداي زني است به تمنا .

گوش كه مي سپاري
صدايي است برخاسته از پس گوشي
آري صدايي از آيفون
آيفون موبايل
شاهدي بر ؛ آميختگي تكنولوژي به معنويت !
و در مقياسي فراتر شايد ؛ سنت و مدرنيسم !

تعامل جهان قدسي با جهان مدرن
آيا بايد منتظر ماند ؟

و اينگونه مي انديشم كه در نه چندان دورتر
و يا شايد كه اكنون
بر روي ياد داشتي از جنس حكايتهاي دل
قيد شده باشد « جهت فكس به خانه ي خدا »

کورش کوچک 28/12/81

Friday, June 1, 2007

گند صبحگاهي

از پس شبي رخوتناك و سرد
صبح را به نظاره نشسته است
دخترك ژوليده‌ ؛
وقتي كه باد
از حاشيه‌هاي گندآب
مي‌وزد
بر حرير سست خواب

و نرده‌هاي امتداد
گيج و لرزان
پارس مي‌كنند ؛ صبح را
از كناره‌هاي شاش و استفراغ
با له له‌زدن‌هايي كه شره مي‌كنند
بلوك به بلوك ؛ جدول‌هاي سفيد و سياه را

و اين گونه
به نظاره نشسته است ؛ صبح را
دخترك ژوليده‌ ؛
وقتي كه با قصه‌هاي كودكانه ؛
مي‌انديشد به كلاغاني
كه هيچ كس
تاكنون
به نظاره
ننشسته است
جفت گيريشان را

از پس شبي رخوتناك و سرد
پرسه‌اي ليز و نمناك
دستان او را جفت مي‌كند
با چشمان شهوتناك سياه و سفيدي
كه شب او را
با صبح شاش و استفراغ
جفت‌گيري كردند
و او آغاز مي‌كند نرده‌هاي امتداد را
با پارس‌هايي كه شره مي كنند
و كلاغي كه سرصبح را ؛ گند مي‌زند



کورش کوچک – 04/04/82