Sunday, December 31, 2006

سیزده

فحش دادن هم
امروز ،
حالي مي‌خواهد كه ، ندارم
ازهمه‌ي روزهاي
جشن سال نو
روز سيزدهم زبان بازكرده‌ام
اين هم از اقبال نو
فرخنده‌ باد
****

خدا پدر « كارنامه » را بيامرزد
خريد شماره‌ي آخر سالي‌اش
با آخرين پنجشنبه‌ي سال گره خورد
و من هنوز
پنجشنبه‌ي آخر سال
خواب پدرم را نمي‌بينم
عقده‌ي اديپ من هنوز شل نشده
تئوري « بند تومان فرويد »
براي حلق آويز كردن پدرم كافي نيست

شب عيد نيامده
مادرم سكته كرد
شايد امسال
پنجشنبه‌ي آخر سالي‌اش
فاتحه‌ي پدرم را بخوانم
****
مي دانم
كارنامه‌‌ي پدرم را
اگر دستش بدهند
آن راهم
مثل من و برادر خواهرهايم
انكار مي‌كند

معلوم نيست چرا
ملخ
تخم ما را نمي‌خورد
معلوم نيست چرا
ما
همه شبيه پدرمان هستيم

تخمي بار مياييم و همين طور تخمي تخمي مي‌ميريم

معلوم نيست چرا
ملخ
تخم ما را نمي‌خورد
فحش دادن هم
امروز ،
حالي مي‌خواهد كه ، ندارم
ولي علي الحساب
برپدرهرچه آدم بي‌پدر است
صلوات

کورش کوچک -13/01/83

حكايت يك روز گه‌ي

دو شبي است كه باز به سرت زده و ساعت سه و نيم صبح از خواب بلند مي شوي و يك راست مي‌روي سراغ يخچال و شيشه‌ي آب را سرمي‌كشي و برمي‌گردي وسط هال و تو حال و هواي خواب و بيداري چشمت مي‌افتد به گهواره‌ي كورش و هوس ‌ميكني كه نگاهي بياندازي به صورت كوچكش كه راحت و بي خيال خوابيده است
بيشتر از صد روز است كه عنوان پدر را هم علاوه بر پسر و نوه و عمو و خواهرزاده و داماد و برادر و پسر عمو و پسر دايي و پسرعمه و بگير برو تا الا ماشااله عناوين رسمي و غير رسمي ديگر را پيداكرده‌اي و از روزي كه به‌دنيا آمده‌است يك خط هم برايش ننوشته‌اي
قبل از تولدش هم همان شعر « باتوهستم من هزار و سيصد وهشتاد و چهاري » را برايش نوشته‌اي كه نصفه كاره مانده و آخرش هم رسيده به شعري از مولانا كه
زين دو هزارارن من و ما
اي عجبا من چه منم
گوش بده عربده را
دست منه بر دهنم
حالا اين موقع صبح درست راس ساعت شش و چند دقيقه‌ي بامداد گيج و خمار و بين خواب و بي‌خوابي سوار سرويس شده اي كه بروي - طبق اصطلاح و روال متعارف - پي لقمه‌اي نان و از داخل كيف «محمدآصف سلطان زاده» نويسنده‌ي افغاني با اين اسم و رسم طول و دراز، صدایت مي‌كند كه من را يادت رفته و از داخل كيف درش‌مياوري و تا به اتوبان نرسيده يكي از داستانهایش را خوانده اي و حالا چشمانت سنگيني مي‌كند و دلت مي خواهد كه بخوابي ، ولي مجاهد كابلي كه عشقش كشيده عيد را در كابل باصفا بگذراند ، داستانش را گره مي زند با داستان داستانها و مرگ گلشيري و گلشيري با نويسنده افغان ، نامش بر سر مزار در امامزاده طاهر كرج ، گره مي خورد با نام پوينده و مختاري و تو اين وسط ، توي هيرو ويري سال 84 و بلبشوي مذاكرات هسته اي و معرفي كابينه رييس جمهور جديد و از اون طرف شصت و چند روز بعد از اعتصاب گنجي و گذشتن تاريخ مصرف قتلهاي زنجيره‌اي ، همه چيز و همه كس را توي خواب و بيداري صبحگاهي گره زده اي با خودت كه مي‌‌رسي و تا قبل از شروع كار روزانه در راس ساعت هشت و چند دقيقه ، اين آشفتگي هاي ذهن و زبان را كاغذي كني و بگذاري رو كاغذ خيس بخورند تا كه دم غروبي يا بازسرساعت سه و نيم صبح بعد از اينكه كورش را توی خواب ديد زدي بشيني و باز براي او چيزي ننويسي و كار توی نمك خوابانده‌ي صبح امروز را دست بگيري و مجاهد افغان را با تصويرهاي عراق قاطي كني و يك دفعه تصوير توي خواب و خيال سرويس ، با تبليغ روي ديوار حاشيه‌ي اتوبان گره بخورد و تو بين اينكه قسم بخري يا قسم بخوري مثل اون يكي مرد افغان كه قوماندان‌هاي افغاني عروشش را به باد داده اند تصوير غروب را با اون رنگ زردش به گُه تشبيه كني و تازه صداي بيب بيب دنده عقب رفتن سرويس به داخل پاركينگ ، حاليت كند هنوز اول صبح است و تا غروب روزي كه آصف زاده به گه كشيدتش خيلي راه داري


کورش کوچک - 31/05/84 – به روايتي مصادف با تولد من

زاگرس

بركناره‌ي تاريخ و ازپس ايوان ايام به آن هنگام كه از گرماگرم رويدادها و كشاكش‌‌هاي روزگار اندكي فاصله گرفته و با ديدي فراخ ، گستر‌ه‌ي تاريخي – فرهنگي كوه‌پايه‌نشينان باختر زمين ايرانشهر را به نظاره نشينيم به جرات مي‌توان اذعان داشت : كمتر مردمان و كمتر قومي را ميتوان سراغ گرفت كه اسباب هم‌آوردي و هم گامي با كهن پيشينه‌گان زاگرس نشين را در خود پرورانده باشند.
زاگرس با آن سينه‌ گشوده و پيچيدگي دره‌هايش كه پيچش بازوان ستبر و پرتوان مردماني سخت كوش را در ذهن به تصوير ميكشد ، گشودگي افق فكري آنان را نيز زماني به بيننده خويش باز مي‌نمايد و او را بربلنداي شانه خويش مي‌نشاند كه توان ايستادن بر لبه‌ها را در خود پرورده باشيم .
آن هنگام كه به امتداد روزگار در پي پروردگان زاگرس براييم ، از ميان گستره‌هاي فرهنگي - تاريخي اين همگامان كهن روزگاران ، گام در وادي اقليمي« معيشتي – قومي » خواهيم نهاد كه آواي كلامشان زنگ شيواي گويش « لُر» را بر خود دارد .
اين بالندگان در دامان نغمه‌هاي بي بديل سرزميني بكر كه درآن همگامي با جريان خروشان زندگي ، توش و تلاشي مضاعف از توان پروردگان جلگه‌هاي حاصل خيز را مي‌طلبد ، چونان رهنورداني بي‌هم‌آورد و با صرف تواني دوچند ، توانسته‌اند چرخ نيلوفري را به زير گام كشيده و در هنگامه‌ي شور و زندگي حضور پر رنگ خود را بر صفحات تاريخ نقش بندند ، آن چنان كه - هم چون سرانگشتان دختركان شيرين گفتار خود - پرداختن به ظرافت در نقش را بر قاليچه‌ي گردون نيز از دست ننهاده‌اند.
و در آن زمان كه دستانمان را حمايل دو چشم كنجكاو مي‌كنيم تا كه ارتفاعات سر به افلاك كشيده‌ي زاگرس- اين يادمان ماندگاري - را به كمان نگاه درنورديم ، مي‌توان از همان خراش و همان جاي پنجه‌ايي كه طبيعت بر صفحات خش‌دار او نقر كرده است، بر چهره‌ي آفتاب سوخته‌ي مردماني كه در آن پناه گرفته‌اند، بسيارنشان يافت .
اين مردمان چه «كرد» ، چه «لُر» به همراه فراز و فرودهاي گهواره‌ي زيست محيطي خويش چنان درهم پيچيده‌اند كه بي اين يك آن ديگري ، فراياد نمي‌آيد ، بدانسان كه به عنوان شاهد ، هرگاه گوش بر ديوارهاي تاريخ نهيم ، تركيبي سحر انگيز از نغمه‌هايي كردي را خواهيم شنيد كه با ترنم آواي لري درهم تنيده و به همان اندازه كه سرشار از شور و انبساط خاطر خواهيم توان شد به همان قياس فضا براي خلوت و تنهايي مي‌توان يافت ، و به عينيت رسيدن اين دوسويه‌گي را مي‌توان در كش و قوس‌هاي « كمانچه » به زيبايي و وضوح هرچه تمام‌تر شنيد ، يا كه بن‌مايه‌هاي متل‌هاي لري را چون نقل در نقل حكايتهاي اساطيري از مادران كردستان شنوا باشيم و بدينسان در رزم و بزم ، در زايش و مرگ ، در كشت و زرع ، در كوچ و واكوچ ، شاهد بسيار مي‌توان برابر نهاد.
امروزه روز با گردش ايام و گردش احوال ، احوال زن و مرد اين اقوام همان است كه بود و حتي به مراتب سخت تر از آنچه كه پدران و مادرانشان در روزگاران دور و نه چندان دور از چرخش چرخ نصيب بردند اينان نيز در پي احقاق حقوق خويش چونان ديگر اقوام اين خاك گاه به قعر چاه شده گاه درون هيمه‌ آتش گام نهاده و هيچگاه دست از دفع آفات و درازدستي‌هاي فرهنگ سوزان و فرهنگ ستيزان برنداشته‌اند و تا آنجا كه توانسته‌اند با ظهور و حضور در عرصه توليد معرفت و پژوهش آثاري گران سنگ و وزين از خود برجاي نهند كه صاحب اين قلم ، ذكر نمونه را از از مصاديق توضيح واضحات دانسته و از آن به اجمال درمي‌گذرد . از پروردگان زاگرس چون «هژار»ي مي‌بايست برمي‌خاست تا پس از هزار و اند سال « قانون ابن سينا » را براي پارسي زبان به يادگار برگرداند و « زرين كوب»ي مي‌بايست تا كه به قلم او زرين كلامان پارسي‌گوي از خاكستر ايام چونان ققنوسي سربركشند يا كه در عالم علوم دين و معرفت عالمي چون «بروجردي» ظهور يابد كه قوام قوم و قوام دين گردد.
عصر ماشين ، از سه همنشين و همزادِ زادگان زاگرس ، «اسب » را ستاند و تفنگ را نيز تا آنجا كه توانست ، برپايي حكومتهاي مركزي از دست اين زنان و مردان خارج نمود و اما عدم بسترسازيهاي مناسب و نگاه نظامي به اين مناطق از سوي گردانندگان دولتهاي كهنه و نو چنان عرصه‌اي بي رونق و بي‌بركت در اقتصاد اين مناطق برجاي نهاده‌است كه جوانان اين ديار « زن » و «فرزند» را وانهاده ، راهي كلان شهرهاي مركزي گشته‌اند تا كه قصور و كوتاهي دولتمردان خويش را جبران نموده ، شرمساري زن و فرزند را بر عتاب و خطاب ديگر هم ميهنان خويش ترجيح ننهاده ، بازوان كار در عرصه صنعت و فن‌آوري را در نبود مديريتي صحيح و كارآمد به قيمت پرشدن كيسه‌ي نو كيسه گان در ساخت و سازهاي ساختماني به كار بسته و درين هنگامه‌ي ظهور و حضور بي‌ريشه‌گان يك شبه ، از ره‌آورد فروش نيروي مولد خويش ، حداقل امكان معيشت و معاش را براي خود فراهم سازند تا كه بدين ترتيب مانعِ ازدست رفتن سومينِ همزادان خويش گردند .
آنچه در اين نوشته‌ ، تا اينجا آمد ، پيش درآمدي بود براي بيان آنچه كه اين‌روزها در سيماي جمهوري اسلامي ايران تحت عنوان برنامه‌هاي مفرح و بانشاط در قالب طنز ( تو بخوان گزيدن به زبان ) به اقصا نقاط اين زاد و بوم كهن پخش مي‌گردد. براستي از خود هيچ پرسيده‌ايم اگر اينان شوخ كلامان و شوخ‌رفتاران عرصه‌ي سياستهاي فرهنگي عصر امروزين مايند ، بر كهن پيشينه‌گاني چون چاپلين‌ در اين عرصه چه نامي ميتوان نهاد.
اينان كه طنز و فكاهي را با زشت گفتاري و زشت رفتاري يكي پنداشته و به خود اجازه‌ي مي‌دهند تماميت يك فرهنگ و يك قوم را با لودگي‌هاي خويش به سخره گرفته و بر كالاي توهين و دشنام خود ، برچسب كمدي را با هزارمن سريشم الصاق نمايند ، آيا براستي اينانند هنرمندان طلايي پرورده در دامن حكومت اسلامي و آيا اين است آنچه گردانندگان امور فرهنگي سيماي اسلامي از طنز و شوخ گفتاري ، مراد ميكنند و آيا هيچ درخلوت و جلوت به تاثير اين گونه‌ برنامه‌ها ، بر اذهان كودكان و نوجوانان و جوانان اين مرز و بوم انديشيده‌اند و در آشفته بازار ادبيات كوي و برزن كه از سخيف‌ترين و زشت‌ترين جوكها و متل‌ها و فحش‌هايش ، دايرةالمعارف‌(؟)ها و فرهنگ(؟)نامه‌ها مي‌توان تدارك ديد – كه البته به صورت رايگان در يك سفركوتاه درون‌شهري و برون شهري نمونه‌هاي اعلايش را مي‌شود از زبان كوچك و بزرگ شنيد – هيچ آيا از خود پرسيده‌اند كه اشاعه‌ي شيوه‌هاي گفتاري مجعول و درهم جوش برساخته‌ي اشخاصي كه زبان و لهجه‌هاي محلي اقوام اين خاك را نيز به عنوان چاشني و طعم دهنده‌ي برنامه‌هايشان ( توبخوان مجموعه‌اي درهم باف از دم دستي ترين گفتارها و كردارهاي كم‌مايگاني كه درلايه‌هاي زيرسطح متوسط جامعه به ضرب و زور مي‌توان براي آنان جايگاهي درنظر گرفت ) برمي‌گزينند ، درسطح كلان جامعه مثمر چه ثمراتي است كه رسانه‌اي چون تلويزيون دولتي را – كه در عداد دارايي و اموال همين مردم و اقوام قرار مي‌گيرد – اين چنين با سخاوت دراختيار آنان نهاد و درهمين تلويزيون دولتي افسوس و حسرت برنامه‌اي را در دل داشت كه بازتاباننده‌ي رسم و رسوم اقوام و كهن زادگان اين بوم و بر باشد.
بيش از اين كلام را شكافتن مايه‌ي رنج مضاعف است و اين قلم باور دارد كه اين دريوزگان شهرت به همان اندازه كه ساده و سطحي انديش و سطحي گفتارند به همان اندازه نيز دوام خواهند داشت و از اينان انتظار تعمق و تامل در امور داشتن به خطاست ، اما گلايه اين قلم از مصدر نشينان و مسند نشينان جعبه‌ي جادوي وطني است كه به چه قيمت جواز ورود عده‌اي نو رسيده ، به عرصه‌ي سيمرغ - زاگرس و پروردگانش – را داده‌اند .


کورش کوچک
06/04/83

نه !؟ نكند هم جنس با هم جنس بازي

تق ، تق ، تق
صدايي مثل صداي داركوب ، پخش و پلاست توي هوا – هرچقدر هم خودت رو به نشنيدن بزني باز صدايي ميگه :
تق ، تق ، تق
داركوبي كه هم لج بازه و هم يك دنده -
تق ، تق ، تق
آيا هيچ دقت كرده‌ايد كه داركوبها چه وجه اشتراكي با كارگرهاي كونتراتچي‌ دارند؟
تقتقتقتقتق
كار يك ريز بي‌وقفه‌ي تكراري ، رعايت استانداردهاي جهاني خر كله گي !؟ يه چيزي تو مايه‌هاي ايزو چند هزار
تق ، تق ، تقتقتق
صدايي تو مايه‌ي كفش‌هاي پاشنه بلند ؛ نه ! مثل اينكه اين وسط يه چيزي با چيزي ارتباط پيدا كرد ، وجه اشتراك داركوب‌ها با خانم‌ها ؟
آيا در جنس داركوبسانان هم جنس دوم يافت مي‌شود يا خير ؟ بايد گشت و ديد . توي شير تو شيري‌هاي جنگل كه مي‌گن ، ماده شير كه شكار مي‌كنه ، ولي چطور جنس نرينه ، جنس دوم نيست ، سر درنياوردم ؟ به هر حال !
جنس دوم كه از اون حرفهاست اما جنس دسته دوم از مقوله ديگري است ، جنس حرف هم كه از مقوله ي حرفهاي جنسي سر درآره ، تا صبح قيامت حرف براي گفتن هست . شبهاي قيامت هم كه مي گن قيامتي برپاست كه نگو .
تق ، تق ، تق
آيا در جنس اين داركوب يك دنده ، كه معلوم نيست ، تقسيم بندي اجناس هم در بينشان صورت گرفته است يا خير ؟ آيا جنس دوم هايشان يك دنده كم دارند يا خير ؟ امري است مستلزم مكاشفه ؟ الله اعلم !
اهالي اين حوالي كه اين قدر خرواري حرف مفت به خوردشان داده شده كه گوشهايشان كلي بدهكاري بالا آورده است –
اگر داركوبها اجناسشان مثل اجناس ما تقسيم پذير هستند ، پس با زير راديكال بردن هردويمان شايد به ريشه‌هاي جنسي مشترك برسيم .
ناچارا باز اين وسط چيزي با چيزي ارتباط برقرار كرد ، هم پاي داروين از قبر درآمد و اين وسط گير افتاد هم تمايلات جنسي فرويد با كمي انحراف از معيار به زير سوال فوق رفت.
ديديد كه ما معيار داريم ، ما مدرك داريم ، ما بر اساس ميزان ، به ميزان تمامي اوزان شعر فارسي حرفهاي سنگين وزن مي‌زنيم ، يه چيزي تو شعر يكي از شعراي خودمون بود « كند هم جنس با هم جنس » اگر به زمان مضارع ماضي استمراري غيربعيد از فعل كردن مي‌انديشيد و دوبار تكرار كلمه هم جنس شما را هم مثل من به فكرهاي ناجور انداخته ، همين الان بنده راي برائت ادبيات فارسي را از چنين مقولاتي صادر مي‌كنم و اصلا چه معني داره كه تا چيزي در بلاد كافرستون اتفاق مي‌افته بعضي از عزيزان اين طرفي سعي دارند با ارجاع به سنت و بدون اجماع اظهار نظر در مقولات مشبه‌اليه كرده و رد پاي ادبيات هم جنس بازي را در ادبيات خودمان اعلام بدارند و به جهانيان اعلام نمايند كه تمامي دستاوردهاي علمي فني تحقيقاتي آنها چيزي نيست جز الا نشخوار زحمات همتايان وابسته به تمدن اين طرف خط منطقه دارالسلام و اينكه قابليت پيش بيني تمامي متون هرمنوتيك شده و تيك نشده اين طرف تمام آنچه را كه در آن طرف ممكن الوجود بوده ، اگر به ظهور نرسانده بوده اند حداقل به تمامي بينه‌هاي مبين آشكارا پيش بيني نموده و براي خلق‌اله به يادگار گذاشته‌اند. اگر اهل عبرتي ،‌اين اطراف بي خودي اعتبار خود را به باد ندهيد.
آقا همه چي از دوتا تق تق سر ظهر شروع شد ، هركي هركيه ديگه ؟! ، ببين سر ظهري چطور مي رينن تو خلق آدم . تا اومديم كپه مرگمون رو بذاريم ، اين كمپرسورچي افغاني افتاد به جون آسفالت
تق ، تق
اين بچه افغانيها مثل اينكه به تق و توق راه انداختن خيلي علاقه دارند . مثل بچه فلسطينيها كه عشق سنگ بازي دارن .
ميگن از وقتي كه سرو كله حامد كرزاي تو افغانستان پيدا شده ، بچه‌ فارسهاي اين وري به فكر اون وري ها افتادن و انتقال مواريث فرهنگي ، قومي مشترك و ازاين حرفها و با اين گلي كه ما به سر زبان دري زديم ، با ارسال كتاب هاي نظام آموزشي اين وري قصد صادرات مازاد بر توليد يه سري دري وري ديگه به بازار سر ريز شده از دلار افغانستان افتاديم
باز هم ميگن كه دستهاي آمريكاي با پا شوره‌هاي پشت سرهم و حوله‌هاي كمپرس آب سرد براي رفع تب افغاني ، مثل تب جاپني كه با تدابير مديريت ژاپوني جلوي صادراتش رو گرفتن ، هم زمان كه تب سارس داشت مي رفت كه لپ تمامي اهالي آسياي جنوب شرقي رو گر بندازه ، وارد عمل شدند.
جاي يكي از شخصيتهاي طنز نويس كه نه اما طنز كلام اروميه خالي كه بگه آهاي آقاي آمريكا برو بيرون از اين ممالك اسلامي ، اونجا در طول تاريخ مال ما بوده ما اونجا حق آب و نمك داريم .
حيف شد كه احمد شاه مسعود رفت اما از يه طرف هم خوش به حالش كه زنده نموند تا اين همه مدعي دلسوز كشور دوست و همسايه و برادر رو ببينه . ميگن ظريفي گفته بود اگه مي‌ذاشتيد بچه افغانيها تو اين مملكت درس بخونن اولا لازم نبود كه حالا به فكر انتقال ايدئولوژي و تكنولوژي به افغانستان بيفتيد درثاني به جايي اينكه خيل معماران ساختماني را روانه افغانستان كنيم ، مي‌توانستيم كلي معماران فكري كه ذهنيت خوب و خوشي از ما داشته باشند ، به اين كشور دوست و يرادر و همسايه بفرستيم .
امان از دست اين بچه افغاني كمپرسورچي با
تقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتق نه خير! اين بچه افغاني بد جوري ميل ريدن به خوابهاي خوش ما رو داره و قصد كرده كه با اين كوبيدن‌هاي داركوب منشانه‌ي خودش نقيض گزاره‌ي شاعر هم جنس پرداز ما از آب در بياد
کورش کوچک - یکی از روزهای قدیم .

Thursday, December 28, 2006

سهراب کشی

پدر
پسر
روح القدس

پدر ،
مهربان بر تخت آسمان
گونه گونه نقش‌ زد
گونه‌هاي سربه هوا دختركان معصوميت را

پسر ،
ناهمگون زاده بر بستر واقعه
مصلوب به الطاف كريمانه
نشانه شد بر دار دارندگي

پدر
شرماگين ازعروج ميخ و چوب
كريمانگي‌هاي بي حساب را
در سينه‌ي خاك فروكوفت
تا همچنان بماند
پدر مهربان ما در آسمان

پدر ،
پسر ،
روح‌القدسي دركار نبود

اسماعيل را اگر
گلو ؛
تيغ برهنه نشانه نيست
سهراب را
به پهلو ، خفته خنجري است
پدرغلافش را
بند بسته دارد بر كمر

پدر ،
پسر ،
روح‌القدسي دركار نيست

پدرخوانده‌ها نيز
خود را پدر مي‌خوانند
کورش کوچک –28/05/82

Monday, December 25, 2006

گوساله


حسنك كجايي ؟
گوساله‌ي پست مدرن
كرتهاي شعر را نشخوار مي‌كند

حسنك كجايي ؟
گوساله‌ي پست مدرن
در غروب تغزل
خاطر رئاليسم جادويي را چرت مي‌زند

حسنك كجايي ؟
دوستي نقاش ،
گوساله پست مدرن را ،
ديناميت پيچ
از برج ده طبقه‌ي
كدخداي گنزالس گراد اندلس
پرت كرده‌است
و حالا درست كه! ده بزرگ يك گوساله كم دارد
اما ، جرقه‌هاي موج نو
آسمان شعري گنزالس گراد را به آتش كشيده‌است

حسنك كجايي ؟
كه آن شب بين زمين و آسمان
تركيبي از خون و
شاش و
باروت

در كنار حجمي متكثر
از تاپاله‌ي فرد اعلا
تابلوي دوست نقاش ما را جان بخشيد
و حالا درست كه! ده بزرگ يك گوساله كم دارد
ولي در فضاي شعري گنزالس گراد
گوساله‌ي بيچاره پست مدرن
شعر « پوست مدرن » را تحليل مي‌برد
و به علفهاي سرسبز «آلاباما» در خرم آباد مي‌انديشد

حسنك كجايي ؟
گوساله‌ي پست مدرن
همراه برج «ثور»
از برج ده‌ طبقه‌ي كدخدا مي‌پرد
و به خواهران مادينه‌اش مي انديشد
كه در روياي همبستري هم !
آبستن مي‌شوند

حسنك كجايي ؟
اين گوساله‌ي پست مدرن
درست عين گاو!
با پاهاي آغشته به تاپاله‌ي فرد اعلا
علائم هشدار دهنده پليس راه را
نديده‌ گرفته
از جاهاي « گاو ممنوع » جاده‌ي شعر
عبور مي‌كند

و بين هر بار آبستني همشيره‌هايش
در بهشت يوسف آباد « اوهايو»‌
خواب جفتگيري با هفت گاو چاق را
تعبير مي‌كند

حسنك كجايي ؟
گوساله‌ي پست مدرن
با « شورت استوري »
كنار ساحل ، آفتاب مي‌گيرد
و از پشت عينك مانيتور
«پارادوكس» زندگي در دنياي مجازي
را لاي شبكه‌هاي « پلي‌بوي»
بعد از «دبل چك»، «دان لود»كرده
براي خواهرزاده‌هاي كاكل زري‌اش
به اشتراك مي‌گذارد

حسنك كجايي ؟
كدخداي ده بزرگ را خبركن
گوساله پست مدرن
زير تيغ تشريح
نسخه‌ بدل مادر را زاييده



کورش کوچک – 13/04/83

نا عاشقانه

عاشقانه ديگر چگونه تو را بايد سرود ؟
عاشقانه ديگر چگونه تو را بايد بوييد ؟
شاعرانه ديگر چگونه تو را بايد منظوم به نظم كشيد؟
عارفانه ديگر چگونه تو را بايد دست به سماع افشاند ؟
اي تو سروده‌ي پاك
اي تو شميم صبحگاهان
اي چكامه‌ي خوش خوان
و تو اي چرخش مدام ناآرام
عاشقانه ديگر چگونه بايد تو را به شعر نشست ؟
آن هنگام كه اساطير؛
مستور اوراق‌اند
آن هنگام كه حماسه‌‌ را ؛
تل ماسه‌ها پوشانده‌اند
آن هنگام كه باركلام را
ناشيانه بر گرده‌ي باد نشاندند


عاشقانه ديگر چگونه ؟

ناعاشقانه كلامي بايد و
ديگر بار
ديگرگونه خدايي --------------- کورش کوچک -11/04/82