Sunday, December 31, 2006

حكايت يك روز گه‌ي

دو شبي است كه باز به سرت زده و ساعت سه و نيم صبح از خواب بلند مي شوي و يك راست مي‌روي سراغ يخچال و شيشه‌ي آب را سرمي‌كشي و برمي‌گردي وسط هال و تو حال و هواي خواب و بيداري چشمت مي‌افتد به گهواره‌ي كورش و هوس ‌ميكني كه نگاهي بياندازي به صورت كوچكش كه راحت و بي خيال خوابيده است
بيشتر از صد روز است كه عنوان پدر را هم علاوه بر پسر و نوه و عمو و خواهرزاده و داماد و برادر و پسر عمو و پسر دايي و پسرعمه و بگير برو تا الا ماشااله عناوين رسمي و غير رسمي ديگر را پيداكرده‌اي و از روزي كه به‌دنيا آمده‌است يك خط هم برايش ننوشته‌اي
قبل از تولدش هم همان شعر « باتوهستم من هزار و سيصد وهشتاد و چهاري » را برايش نوشته‌اي كه نصفه كاره مانده و آخرش هم رسيده به شعري از مولانا كه
زين دو هزارارن من و ما
اي عجبا من چه منم
گوش بده عربده را
دست منه بر دهنم
حالا اين موقع صبح درست راس ساعت شش و چند دقيقه‌ي بامداد گيج و خمار و بين خواب و بي‌خوابي سوار سرويس شده اي كه بروي - طبق اصطلاح و روال متعارف - پي لقمه‌اي نان و از داخل كيف «محمدآصف سلطان زاده» نويسنده‌ي افغاني با اين اسم و رسم طول و دراز، صدایت مي‌كند كه من را يادت رفته و از داخل كيف درش‌مياوري و تا به اتوبان نرسيده يكي از داستانهایش را خوانده اي و حالا چشمانت سنگيني مي‌كند و دلت مي خواهد كه بخوابي ، ولي مجاهد كابلي كه عشقش كشيده عيد را در كابل باصفا بگذراند ، داستانش را گره مي زند با داستان داستانها و مرگ گلشيري و گلشيري با نويسنده افغان ، نامش بر سر مزار در امامزاده طاهر كرج ، گره مي خورد با نام پوينده و مختاري و تو اين وسط ، توي هيرو ويري سال 84 و بلبشوي مذاكرات هسته اي و معرفي كابينه رييس جمهور جديد و از اون طرف شصت و چند روز بعد از اعتصاب گنجي و گذشتن تاريخ مصرف قتلهاي زنجيره‌اي ، همه چيز و همه كس را توي خواب و بيداري صبحگاهي گره زده اي با خودت كه مي‌‌رسي و تا قبل از شروع كار روزانه در راس ساعت هشت و چند دقيقه ، اين آشفتگي هاي ذهن و زبان را كاغذي كني و بگذاري رو كاغذ خيس بخورند تا كه دم غروبي يا بازسرساعت سه و نيم صبح بعد از اينكه كورش را توی خواب ديد زدي بشيني و باز براي او چيزي ننويسي و كار توی نمك خوابانده‌ي صبح امروز را دست بگيري و مجاهد افغان را با تصويرهاي عراق قاطي كني و يك دفعه تصوير توي خواب و خيال سرويس ، با تبليغ روي ديوار حاشيه‌ي اتوبان گره بخورد و تو بين اينكه قسم بخري يا قسم بخوري مثل اون يكي مرد افغان كه قوماندان‌هاي افغاني عروشش را به باد داده اند تصوير غروب را با اون رنگ زردش به گُه تشبيه كني و تازه صداي بيب بيب دنده عقب رفتن سرويس به داخل پاركينگ ، حاليت كند هنوز اول صبح است و تا غروب روزي كه آصف زاده به گه كشيدتش خيلي راه داري


کورش کوچک - 31/05/84 – به روايتي مصادف با تولد من

No comments: