سايههاي پندار
عرب بود و با عطش آشنا ، او را به جايي انداخته بودند ، كه عرب نيانداخته بود. آن چنان جايي كه تيغ آفتاب بر فرق سر، زمين تف زده و سراب مفاهيمي بيگانه مينمود. ريگزار ، شوره زار و حركت شن واژگاني بودند در سطور فرهنگ لغات.
اينجا اما هميشهي خدا آسمان چكه مي كرد. سرما بود و باران ، باران بود و برف ، برف بود و سپيدي و انعكاس آن در مردمك چشم.
آسمان كوتاه و غباري تيره در پيش ، به گاه دم ، بازدم بر بر ميگشت و مي نشست روي صورت . از پس اين دم و بازدم ها آنجا كه سايههاي رقصان ، دست دردست بخار ، چرخان موج زنان خود را به انحناي شب ميآويختند و شب پنجه در پنجه آسمان خود را به سپيدي تحميل ميداشت ، سرما او را فراخواند تا به لبها راند ، نام اولين لكههاي كوچك فروافتاده از آسمان را ، « الثلج » اسمي بود كه به آنها بخشيد.
- آذرماه 1380