Tuesday, February 19, 2008

الهه‌ي ناز


جامي است كه عقل آفرين مي‌زندش
صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
مي‌سازد و باز بر زمين مي‌زندش خيام





استاد پير هرآنچه ظرافت و ذوق را كه بايسته بود ، در آفرينش مولود تازه‌ي خويش دركار آورد. بدان اميد كه اين بار بيافريند آنچه را كه تا كنون ، سالياني دراز از عمر خويش را بدان وانهاده بود. پس ديگر بار بند به بند پرده‌هايش را با بند دل تافت و دستان به دستان مهر و جان را در تار و پود ساز برهم بافت. پوستش را به ناز و نوازش تر و خشك گردانيد و آن گاه كاسه‌اش را چون كاسه‌خانه‌هاي چشم و دل ، بر سر خوان گسترده‌ عشق نشانيد. تا كه فارغ از درد نان ، به شوق و نوا به ندا برخيزد، سپس از بهر بزك، سيم‌ها را از پس گوشوارگان چو آويزي بر سپيدي آن سينه لرزان فروآويخت تا كه پناه آن همه لطافت باشند از زخمه هاي سرپنجگان خروشان ، و در پايان او را نامي بخشيد اهورايي ، نامي‌رخشان بر پيشاني ، الهه‌ي ناز.
اينك اماگاه آن بود تا كه با ريز خراشي بر سيم حكايت آن شبان و روزان رفته را بازيابد، آن ايامي كه همه بي‌قراري بود و همه بي‌تابي، روزگاراني كه نيش ابزار حكايتگر جان بود بر پيكره‌ي چوب و سماجت انگشتان پايكوبي خيال را گام به گام بر صحن دل به تصوير مي نشست.
روزگاراني كه به صد شوق، به صدناز، به صد شكر و به صد ساز همچون اين آخرين از پي هم رفته بودند و او همچنان به شوق آمدنش چشم بر درگاه داشت و گوش به آواي گامهايش.
و اينك او بود و ساز، ساز بود و نواي تارها كه به تور خويش او را به كمين نشسته بودند، بايد كه دل بر كف، گام در اين واپسين قمار آتشين مي‌نهاد، سرخوش و رها از بردو باخت.
تن، تن، تنن
تن، تن، تنن
پنجه در ساز داشت، تارها به ترنم آمده بودند و همه اجزاي تنش گوش به طنين و تنن‌هاي ساز فرا سپرده بود كه يكباره خروشيد و بي خود از خود ساز را بر آسمان پرتاب كرد.

خنك آن قمار بازي كه بباخت هرجه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر

کورش کوچک – آذر هشتاد

Monday, February 4, 2008

تو را ياد خواهد آورد

تنها نشسته‌اي – به گوشه‌ي دنجي پناه برده‌اي – با خود خلوتي به هم زده اي – از زمان فارغي – ميلت به ديدن هيچ كس نيست – از خود نيز خسته‌اي – تمايل به رسوب داري – سردرگمي – كلافه اي – چيزي گلويت را مي‌فشارد – هيچ صدايي را نمي‌شنويي – هيچ چيز را نمي‌بيني –
نه ! نمي‌خواهي –
نمي خواهي چيزي را ببيني يا كه چيزي را بشنوي –
چشم باز مي‌كني اما نمي بيني –
گوش مي دهي اما نمي‌شنوي –

يخ كرده اي – كرخت شده اي – ته نشين شده اي – مي‌لرزي – يك ريز پلك مي‌زني-
به سختي نفس مي‌كشي – پاهايت خشك شده – انگشتانت خواب رفته – رنگت زرد شده – چشمانت گود افتاده – زخم كهنه‌ي كتفت تير مي‌كشد – دست‌هايت به رعشه افتاده – لب‌هايت بنفش شده – دندان‌هايت را در مهار نداري –

چشمانت را مي‌بندي –

سياهي – سياهي هجوم مي‌آورد – حلقه‌هاي سياه ، بزرگ و بزرگتر مي‌شوند- حلقه‌ها دهان باز مي‌كنند – خفاش‌ها و جغدها سر مي‌رسند – كفتارها ، دندان نشان مي‌دهند –

چشم باز مي‌كني –

لاشخورها تك تك كنارت مي‌نشينند- برهوت – دست به سنگ مي بري – حجم سنگ از دستان كوچكت بزرگ تر است – پرت مي كني –

كلاغ‌ها از روي تيرك چراغ برق باغ انگوري مي پرند –

خودت را مي بيني -

كودكي هستي ، شيطان و بازيگوش – از بين دو شاخ تير و كمانت لامپ را نشانه‌ رفته‌اي - با تمام قدرتت در بازو ، دو لك را با الك ستاره اي كرده‌اي – باغبان پير با دوچرخه از راه مي رسد – الفرار – مثل فرفره – عين چوب دولك –

نفس‌هاي به شماره افتاده – طعم گيلاس – ديوار كاهگلي – گرماي تيرماه – نهر بالاي گاوداري – گاوهاي سر به زير – گاوهاي سياه – سياه سياه –

سياهي هجوم مي‌آورد - حلقه‌هاي سياه بزرگتر مي شوند –

بزرگ شده‌اي -

پشت لب‌هايت به سبزي مي زند – صدايت دورگه شده – ميل به گريز در رگهايت موج مي زند – بازهم ديوار و الفرار –

از مدرسه مي گريزي – ساعت دوازده – دبيرستان دخترانه – پرسه‌ي بي‌انتها - مثل فرفره گيج مي زني – ديگر تو را ياراي گريز نيست – دو چشم سياه – سياه سياه –

حلقه‌هاي سياه دهان باز كرده‌اند – حلقه هاي سياه بزرگ تر مي شوند –

بزرگ شده اي – خيلي بزرگ شده اي –

هنوز هم شيطاني – هنوز هم سنگ مي پراني – سنگ‌هاي بزرگتر از دستانت –

خفاش‌ها و كفتارها دوره‌ات كرده اند -

از خيلي چيزها سر در مي‌آوري - حرف‌هاي ناجور مي زني - با آدم‌هاي ناجور مي‌پلكي – كتابهاي ناجور – ترانه هاي ناجور – از همه بدتر ، شعر مي‌خواني –

سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت (1) – خدايان همه آسمان‌هايت بر خاك افتاده‌اند (2) – گوش كن وزش ظلمت را مي شنوي (3) –

در اعماق خويش فرو مي روي - دوباره هجوم تيرگي – دوباره هجوم سياهي – نفس‌هاي به شماره افتاده – تاريكي – رطوبت – يخ كرده‌اي -

دري بسته مي‌شود – صداي پا – پوتين – پوتين‌هاي سياه – صداهاي درهم – فحش و ناسزا – به پشت روي زمين افتاده اي – زمين سرد – كسي تو را روي كف سيماني مي‌كشد – صدايي گنگ – گيج مي زني – مثل فرفره – نور مستقيم لامپ – نمي‌تواني بگريزي – دلت مي خواهت كه از لاي دوشاخ تير و كمان – به لامپ نگاه كني –

دري بسته‌مي‌شود – صداي پا - پوتين هاي سياه – سياهي هجوم مي‌آورد –

« ببين عوضي مثل بچه‌ي آدم بشين و حرف بزن » -

كفتارها دوره‌ات كرده اند – در خود فرو مي‌روي – پوتين سياه تو را به جا مي‌آورد – خودت را به جا مي‌آوري – چشم باز مي‌كني – تيرگي – نور لامپ –

« ببين آدم خر كله به نفعته كه حرف بزني » -

كتاب – نوار - فيلم – جزوه –

« اين همه آشغال چيه؟ »

پوتين سياه – دري بسته مي شود – زمين سرد – سيمان سياه – سياهي هجوم مي‌آورد – ظلمت – شب – تيرك چراغ برق – لامپ شكسته – معلق در سياهي –

لاشخورها تك تك فرود مي‌آيند -

چيزي گلويت را مي‌فشارد – انگشتانت خواب رفته – زخم كهنه‌ات تير مي‌كشد – نه مي‌خواهي ببيني – نه‌ مي‌خواهي بشنوي – كركس‌ها و كفتارها دوره‌ات كرده اند - ديگر هيچ چيز را به ياد نمي‌آوري – ديگر هيچ كس تو را به ياد نمي‌آورد – تنها مرگ تو را به ياد خواهد آورد -

کورش کوچک - 08/04/1381

1) مهدي اخوان ثالث – زمستان
2) احمد شاملو – به تو بگويم ، از مجموعه‌ي هواي تازه
3) فروغ فرخزاد- باد ما را خواهد برد