الههي ناز
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
ميسازد و باز بر زمين ميزندش خيام
استاد پير هرآنچه ظرافت و ذوق را كه بايسته بود ، در آفرينش مولود تازهي خويش دركار آورد. بدان اميد كه اين بار بيافريند آنچه را كه تا كنون ، سالياني دراز از عمر خويش را بدان وانهاده بود. پس ديگر بار بند به بند پردههايش را با بند دل تافت و دستان به دستان مهر و جان را در تار و پود ساز برهم بافت. پوستش را به ناز و نوازش تر و خشك گردانيد و آن گاه كاسهاش را چون كاسهخانههاي چشم و دل ، بر سر خوان گسترده عشق نشانيد. تا كه فارغ از درد نان ، به شوق و نوا به ندا برخيزد، سپس از بهر بزك، سيمها را از پس گوشوارگان چو آويزي بر سپيدي آن سينه لرزان فروآويخت تا كه پناه آن همه لطافت باشند از زخمه هاي سرپنجگان خروشان ، و در پايان او را نامي بخشيد اهورايي ، ناميرخشان بر پيشاني ، الههي ناز.
اينك اماگاه آن بود تا كه با ريز خراشي بر سيم حكايت آن شبان و روزان رفته را بازيابد، آن ايامي كه همه بيقراري بود و همه بيتابي، روزگاراني كه نيش ابزار حكايتگر جان بود بر پيكرهي چوب و سماجت انگشتان پايكوبي خيال را گام به گام بر صحن دل به تصوير مي نشست.
روزگاراني كه به صد شوق، به صدناز، به صد شكر و به صد ساز همچون اين آخرين از پي هم رفته بودند و او همچنان به شوق آمدنش چشم بر درگاه داشت و گوش به آواي گامهايش.
و اينك او بود و ساز، ساز بود و نواي تارها كه به تور خويش او را به كمين نشسته بودند، بايد كه دل بر كف، گام در اين واپسين قمار آتشين مينهاد، سرخوش و رها از بردو باخت.
تن، تن، تنن
تن، تن، تنن
پنجه در ساز داشت، تارها به ترنم آمده بودند و همه اجزاي تنش گوش به طنين و تننهاي ساز فرا سپرده بود كه يكباره خروشيد و بي خود از خود ساز را بر آسمان پرتاب كرد.
خنك آن قمار بازي كه بباخت هرجه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر
کورش کوچک – آذر هشتاد