بي واژگي شب
كورسوي بي واژگي شب است
و چراغ كلام سراسر بي سو
ثانيه ها و دقيقه ها
هم پاي قرص خواب از پا افتاده اند
و خواب نيز افتاده است ؛
به دور قرص ماه سرش به دور
و در اين ساعت افتاده ي بي نبض خيال ؛
گيج و
حيران و
رها
عقربه ها ؛ مي سوزند
در هرم نفس هاي زمان
و در اين تيره دم خالي از رنگ و نگاه
پير زال شب تاريك ؛
كه كشيده است
سياه چادرك ژنده ي خود را
به سر نعش سحر
و كشيده است به روي ؛
پنچه ي خونين
و به تن كرده ؛
سياه ؛
رخت عزا
پيش آمده است
تا لب درگاه ؛
كه تا پيش تر از آمدن پيشامد
از حنجره ي سرخ شفق
خبر واقعه را
به يكي بانگ بلند ؛ با فرياد
فرياد زند :
« آنك !
چراغ خانه ي منجي مرده است ؛
چراغ هاتان را ؛
خود ؛
برافروزيد. »
کورش کوچک – 11/03/82
و چراغ كلام سراسر بي سو
ثانيه ها و دقيقه ها
هم پاي قرص خواب از پا افتاده اند
و خواب نيز افتاده است ؛
به دور قرص ماه سرش به دور
و در اين ساعت افتاده ي بي نبض خيال ؛
گيج و
حيران و
رها
عقربه ها ؛ مي سوزند
در هرم نفس هاي زمان
و در اين تيره دم خالي از رنگ و نگاه
پير زال شب تاريك ؛
كه كشيده است
سياه چادرك ژنده ي خود را
به سر نعش سحر
و كشيده است به روي ؛
پنچه ي خونين
و به تن كرده ؛
سياه ؛
رخت عزا
پيش آمده است
تا لب درگاه ؛
كه تا پيش تر از آمدن پيشامد
از حنجره ي سرخ شفق
خبر واقعه را
به يكي بانگ بلند ؛ با فرياد
فرياد زند :
« آنك !
چراغ خانه ي منجي مرده است ؛
چراغ هاتان را ؛
خود ؛
برافروزيد. »
کورش کوچک – 11/03/82
No comments:
Post a Comment