ظلمت در نيمروز
دراين روزان تيره
دراين روزان شب گون
دراين روزان كه جغدان رهنورد و رهنمايند
روزي آن كس كه ميلش ، سوي فرداست
هجرت است و غربت است و بيش از اينها درد جان كاه
دراين روزان شب آيين
دراين روزان مرگ اندود
دراين روزان كه آواي حزين گرگ پيري ، از ميان سينه پرخلط شب هم
برنميآيد به گوش
روزي مردان صحرا
روزي زنهاي دريا
روزي آني كه داده است ، كمترين نوري به دل راه
خار درچشم
يا كه ناقابل برنده تيغ تيزي است بر گلوگاه
آخر اما تا به كي ، ما چشم خود را بسته باشيم
هلا من با شمايم » هاي آن كس را
كه از شوق « فشار گرم دست دوست مانندي » ،
« قدم در راه بيفرجام »ِ « هرجايي كه پيش آيد » ، نهاد و رفت را نشنيده باشيم ؟
هلا ما ، اي به ساحل خفتگان در امن و راحت ؟
آخر اما هيچ خواهيمان شنيد ؟
بانگ آلوده به دردِ پيريوشي را :
« آي آدمها ، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ،
يك نفر در آب دارد مي سپارد جان »
پس چرا ما چشم خود را ، گوش خود را بستهايم ؟
پس چرا ماها فراموش كردهايم ؟
« نيست اندر جبهام الا خدا »
ما كه در خودمان خدا را ديدهايم ،
از چه روز بازم به بت رو كردهايم ؟
هيچ آيا ما زخود پرسيده ايم ؟
وين خدايي را براي آسمان ميخواست ؟
يا بهر زمين ؟
او كه آغشته به نفت در بوريا
آتشي خونين فكند در سينه ها
هلا ما ، اي به غفلت رهسپاران
در دل دهليز اين شبهاي تار
از چه روي است كه فراموش كردهايم ؟
نام ماني ،
نام زنديق بزرگ ،
آن كه آويزان به تاريخ مانده است ،
بر در دروازه ها
آن كه آخر نقش خود را آفريد ،
بر دل ديوار دشت بي تپش
پردهاي از نقش كاه با رنگ پوست
ما « سبك باران ساحلها »
چشممان در خواب خوش ، خوش خفته است
دراين روزان تيره
دراين روزان شب گون
دراين روزان مرگ آيين
كه ديگر خط گَردي و غباري برنمي خيزد
از ميان دفتري آغشته در شور و حماسه
از ميان دفتري سر بركشيده از دل آوار اين خاك
از ميان دفتري برجاي مانده از پس « سي ساله » رنجي
هلا آنان كه داديد كمترين نوري به دل راه
هلا زنهاي دريا
هلا مردان صحرا
هلا اي رهنوردان سوي فردا
کورش کوچک -28/05/80
· عنوان برگرفته از كتابي به همين نام ، اثر آرتور كستلر
· در حكايتهاست كه هنگام بركشيدن مسيح بر خاج (صليب) در نيمروز به هنگامهي حضور خورشيد ، ظلمتي مردمان را در خود گرفت
دراين روزان شب گون
دراين روزان كه جغدان رهنورد و رهنمايند
روزي آن كس كه ميلش ، سوي فرداست
هجرت است و غربت است و بيش از اينها درد جان كاه
دراين روزان شب آيين
دراين روزان مرگ اندود
دراين روزان كه آواي حزين گرگ پيري ، از ميان سينه پرخلط شب هم
برنميآيد به گوش
روزي مردان صحرا
روزي زنهاي دريا
روزي آني كه داده است ، كمترين نوري به دل راه
خار درچشم
يا كه ناقابل برنده تيغ تيزي است بر گلوگاه
آخر اما تا به كي ، ما چشم خود را بسته باشيم
هلا من با شمايم » هاي آن كس را
كه از شوق « فشار گرم دست دوست مانندي » ،
« قدم در راه بيفرجام »ِ « هرجايي كه پيش آيد » ، نهاد و رفت را نشنيده باشيم ؟
هلا ما ، اي به ساحل خفتگان در امن و راحت ؟
آخر اما هيچ خواهيمان شنيد ؟
بانگ آلوده به دردِ پيريوشي را :
« آي آدمها ، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ،
يك نفر در آب دارد مي سپارد جان »
پس چرا ما چشم خود را ، گوش خود را بستهايم ؟
پس چرا ماها فراموش كردهايم ؟
« نيست اندر جبهام الا خدا »
ما كه در خودمان خدا را ديدهايم ،
از چه روز بازم به بت رو كردهايم ؟
هيچ آيا ما زخود پرسيده ايم ؟
وين خدايي را براي آسمان ميخواست ؟
يا بهر زمين ؟
او كه آغشته به نفت در بوريا
آتشي خونين فكند در سينه ها
هلا ما ، اي به غفلت رهسپاران
در دل دهليز اين شبهاي تار
از چه روي است كه فراموش كردهايم ؟
نام ماني ،
نام زنديق بزرگ ،
آن كه آويزان به تاريخ مانده است ،
بر در دروازه ها
آن كه آخر نقش خود را آفريد ،
بر دل ديوار دشت بي تپش
پردهاي از نقش كاه با رنگ پوست
ما « سبك باران ساحلها »
چشممان در خواب خوش ، خوش خفته است
دراين روزان تيره
دراين روزان شب گون
دراين روزان مرگ آيين
كه ديگر خط گَردي و غباري برنمي خيزد
از ميان دفتري آغشته در شور و حماسه
از ميان دفتري سر بركشيده از دل آوار اين خاك
از ميان دفتري برجاي مانده از پس « سي ساله » رنجي
هلا آنان كه داديد كمترين نوري به دل راه
هلا زنهاي دريا
هلا مردان صحرا
هلا اي رهنوردان سوي فردا
کورش کوچک -28/05/80
· عنوان برگرفته از كتابي به همين نام ، اثر آرتور كستلر
· در حكايتهاست كه هنگام بركشيدن مسيح بر خاج (صليب) در نيمروز به هنگامهي حضور خورشيد ، ظلمتي مردمان را در خود گرفت
No comments:
Post a Comment