تجربه 55 کلمه ای
بهانهاي براي بودن
رفته بود كه بميرد. يك گوشهي دنج درحاشيهي ساحل؛ با عضلاتي منقبض شده از ماشين پياده شد ؛ طناب را از صندوق درآورد و به دنبال درختي راه افتاد.
ترافيك
چشم هايش را كه بازكرد ؛ گوشهايش پر شده بود از صداي بوق . داخل حمـام شد؛ گوشهايش سوت مي كشيد . نگاهي به پلاك حلبي داخل آينه انداخت ؛ برق ميزد ؛ انعكاس نور بود ؛ چشمانش براي لحظهاي خيره شد . با بستنشان رفت به سالهاي دور ؛ صداي بوق ؛ صداي سوت ؛ صداي آژير .
با تنها دستش ؛ دستي كشيد روي قطعه آهن زيرگوشت ؛ صداي سوت بلندترشد .
خنكي موزائيك روي صورتش بود وقتي كه چشمهايش را بازكرد 12/04/82
رفته بود كه بميرد. يك گوشهي دنج درحاشيهي ساحل؛ با عضلاتي منقبض شده از ماشين پياده شد ؛ طناب را از صندوق درآورد و به دنبال درختي راه افتاد.
ترافيك
چشم هايش را كه بازكرد ؛ گوشهايش پر شده بود از صداي بوق . داخل حمـام شد؛ گوشهايش سوت مي كشيد . نگاهي به پلاك حلبي داخل آينه انداخت ؛ برق ميزد ؛ انعكاس نور بود ؛ چشمانش براي لحظهاي خيره شد . با بستنشان رفت به سالهاي دور ؛ صداي بوق ؛ صداي سوت ؛ صداي آژير .
با تنها دستش ؛ دستي كشيد روي قطعه آهن زيرگوشت ؛ صداي سوت بلندترشد .
خنكي موزائيك روي صورتش بود وقتي كه چشمهايش را بازكرد 12/04/82
سايز حماقت
دو ايكس لارژ 30/04/82
No comments:
Post a Comment